Sunday, April 20, 2003

از تاكسي كه پياده شوي . همان مغازه هميشگي ، كافي است كه كله ات رو بكني تو و بگي سلام . يك پاكت سيگار مربوطه را سفارش بدي . پول رو بگذاري روي پيشخوان و بزني بيرون . چند تا پله را بري بالا. پاگرد را رد كني . سرپيچ جعبه شيريني را بدهند به دستت . دفترچه و جعبه و كيف يك دست و دست ديگر را تلو بدي به حال خودش . پيچ دوم را رد كني و كافه را ببيني .

صبح كه باشد ، احتمالا آشنايي را مي بيني كه نشسته .پاشو روي پاش انداخته و خيره شده به هيچ .البته اگر همه اش اين باشد .مي تواني لبخندي بزني و يك گوشه دنج آرام بنشيني . عزيزي روبرويت بنشيند و تا دلت مي خواهد نقش خيالات كني.نقش را بهم بزني و درحضور سه چهار نفري كه هستند رخوت را تجربه كني .يكي دوستت مي شود. يكي عمو و ديگري دختر خاله . آن يكي هم با اخبار خانواده كوچك تو حالكي مي كند.سه چهار ساعتي مي تواني بنشيني و ملالي نباشد.بوي حشيشي هم اگر بيايد از كت باران خورده آن يكي است . قلمت فراموش نشود كه گاهي كلمات از ناودان پشت سرت چك چكي مي كنند. بايد بلد باشي كه چطور حصيري بالا بزني و برق چشمي را در نور آفتاب بدزدي .

بعدالظهر كه باشد، فقط شلوغ است . اول از همه احساس غربت مي كني . بعدتر نگاهي به عمو . جاي خالي خانواده را جستجويي . عزيزي كنارت نشسته ، سيگارش را دود مي كند . حتي به عمله هاي ساختمان روبرو هم نمي انديشد . چه برسد به سيگاري كه سريع دود مي شود. غربتت سريع سرايت مي كند . يكي مي آيد و سلامي مي كند. قطعا كمكي نمي كند ، هيچ . اقلا سه چهار نگاه كنجكاو را به يدك مي كشد. از اين كه بعد از اين احوال پرسي سوالي رد و بدل شود راضي نمي شوي . احتمالا يكي از عشاق قديمي را مي بيني كه سبك عبوري مي كند. خيالت راحت حتي خاطره اي زنده نمي شود. پول را روي پيشخوان مي گذاري و دوباره دو تا پيچ را رد مي كني . عزيزي ساكت كنارت راه مي رود. اغلب توبه مي كني كه غروبها به كافه بروي.


0 Comments:

Post a Comment

<< Home