Monday, April 28, 2003

از تاكسي تا سر كوچه رو آرام آرام آمد. كنار خيابان كه رسيد ، ايستاد يك نگاه به جوي پت و پهن هميشگي كرد ، به نهايتش فكر كرد كه افتاده تو جوب با پاي شكسته و خيس آب و لجن . پريد . پاهاش لب جوي سرخورد و با ساق پاش آمد رو جدول . نه چيزي شكسته بود و نه لجني در كاربود . يك خراش كف دست . كليد انداخت رفت بالا. لباسهاشو درآورد و كون لخت راه افتاد تو خونه . كشوي آشپزخانه را كشيد بيرون . آن هيبت گنده كه از صبح تا حالا مجسمش كرده بود ، كف دستش دراز به دراز افتاده بود. شست دستش را چند بار كشيد به دمش . وسوسه با ترس در هم مي آميخت . رفت طرف سينك . آبگرم را باز كرد . دستهاشو گرفت زير آب . گرما دونه دونه مهره هاشو رد كرد ، توي گودي كمرش نشست .
شيرآب رو بست . رفت توي حال . آينه را رد كرد . برگشت . سلام كرد. چاقو رو فرو برد . درد نداشت . يك بار ديگه . و بار سوم . گودي زير گردنش خون قلپ قلپ مي زد بيرون .
گرم بود. درد نداشت . دستش رو گرفت زير گلوش . گفت سلام. قلپي صدا كرد. خنديد. قلپي ديگه . بغض . سكوت .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home