Friday, July 06, 2007

آدم لباسهاش را گاهی می ریزه بیرون و بعضی هاش رو می ده بیرون و یکهو یک شلوارکی ، تاپی ، چیزی پیدا می کنه که ...... یک فولدر روی دسک تاپم هست که گاهی می رم می بینم یک چیزی یک روزی خواستم بنویسم بعد نشده به هزار دلیل ، از وقت و حوصله و تاریخ مصرف و سانسور و ترس از سوء تعبیر دوستهایی که می خوانند و ...بعد می رم پاکشون می کنم یا مثل الان بی سر و ته پستش می کنم.

------

چرا اینقدر داغی؟ دستهای من سرد است تو هم خیلی داغی. هوا سرد شده . خیلی سرد. باران هم کم کم سفید شده . عین برف اما ریز. امروز چندم ماه است، چندم کدام ماه است؟ چرا اینقدر سرد شده. این اولین تب سال است. اولین تب زمستان. مریض نشو. من دستم را می گذارم روی پیشانی ات بماند. اما مریض نشو. من نمی شوم. چاره اش یک قسم سفت و محکم است. قسم بخور که سرما نخوری. کاش لجباز نبودی و دو سه تا لیوان آب لیموشیرین می خوردی. شایدم شلغم پخته . یک شلغم را برمی داریم و برایش چشم می کشیم و می شود عین یک بچه موش. لیموشیرین و شلغم بوی خانه می دهد اما دم دمای بهمن. نه الان. من لیمو شیرین ندیدم. اما پرتقال هست. یک لیوان آب پرتقال سر بکشی تمام است. گرما از دستم می رود تا پشت گردنم. کیف که دارد اما نه به قیمت تب تو. چقدر خوب است که صبوری و می شنوی و می شنوی. همه اش برای بی شالی است. شال و کلاه . همه حواسم به حرارت پیشانی توست . اگر سرد شود فکر می کنم مردی! اهل قرص و دوا هم که نیستی. برم یک حوله ای چیزی خنک بیارم بذارم روی سرت و شایدم روی پاهات. چرا اینقدر داغی؟

-----

یک روز یک هواپیما می خرم. بعد تو اگر نخواستی کنار بقیه بنشینی، بیا توی کابین خلبان!

---------

بعضی ها فقط به درد وقت تلف کردن می خورند. حتی وقتی که کنارشان نیستی.

------

تصمیم گرفتم که فرار کنم. یک فرار حسابی با کفش های ادیداس یا نایکی یا هر کفش خوب و محشر دیگه که پا بده. فرار از دست یک جریان ذهنی ، یک مد مکالمه. همه اش هم از روز اول هفته شروع شد. از اینکه به ادب با یک لبخند که گاهی از خوشی و گاهی از اجبار، می پرسی و می پرسند که « آخر هفته ات چطور بود؟ ».
وقتی با اون مدل موی قدیمی و لباسهایی که بی هیچ سلیقه ای خریداری شده اند وارد شد و بعد از سلام به جمله مزبور رسیدیم و گفت: آرام ... و من گفتم خلوت خوبه . خلوت عالیه . بعد به فکر فرو رفتم. که این چه مسخره بازی است که راه انداختم (اند؟ ایم؟) که خلوت یعنی عالی ، خلوت یعنی خود خودش. خود من هفته پیش هی مفم را بالا کشیدم و گفتم خدا کنه این هفته دیگه کسی رو نخوام ببینم و در را ببندم و بشینم خونه. و حالا می فهمم که چه کلاهی سرم رفته. این آرامی که در خلوت می گرفتم و می گیرم . اینقدر مد شده و اینقدر دور برداشته که حضور هر بنی بشری نظام خلقتش را بهم می زند و من چه مقاومتی که نمی کنم. بعد یادم آمد که چقدر برای هر هفته و هر روز و هر ساعتش برنامه غیر خلوت داشتم. از هرچی مد شه بدمون می یاد. یعنی هر چی که زیادی مد شه. مثل روسری زرق برقی. مثل مانتوی وایتکسی . مثل لباس اپل دار.. اما بعضی چیزا شیکه که مد شه . چون خیلی فراگیر نمی شه و در حد و اندازه یک طبقه می مونه. حالا حکایت خلوت شده. چی چیو خوبه ؟ اینقدر فراگیر شده که آدم ... می گیره. یک ذره ...

----

یک چیزی به زبان آدمهای نفهم روی پیشانی من نوشته اند، که هیچ آدم با فهم و شعوری نمی بیندش. اما انگار یک شعاری، پیغامی ، چیزی است توی مایه های اگر مشکل داشتید و دلتان خواست سر یکی خالی کنید و بعد راهتان را بکشید و بروید و عین خیالتان نباشد و تازه دو قورت و نیمتان هم باقی باشد و پشت سرش هم صفحه بگذارید. لطفا درخواست خود را بدون کمی وقفه و فکر پیش با کمی آه و ناله به حامل این پیغام بدهید. زحمت هم نکشید چون سیفون با چشم الکتریکی کار می کند. همین که کارتان را کردید، راهتان را بکشید و بروید.

------

Wednesday, July 04, 2007

It was then that the fox appeared.