Saturday, March 29, 2003

آن شب باور نمي كرد كه مقصرباشد . هميشه وقتي كارش طول مي كشيد با يك احساس تقصيرو گناه تا خونه مي رفت . باز با خودش حرف زد . خودش رو مجاب مي كرد كه اهميت كارهايش از اهميت ديگري كمتر نيست و ازهمه مهمتر از اهميت كارهاي ديگري . اما اگركارش طول مي كشيد .يك دلهره عجيبي وجودش رو مي گرفت . چراي اين دلهره عصبانيش مي كرد . از اين مراقبت دائم خسته شده بود . مراقبت از احوال ديگران . مگر نه اينكه هر كسي مسوول حال خويشتنه . پس چرا هميشه در نگاه ديگران دنبال آرامش مي گشت ؟ نمي دانست . تنها چيزي كه شاديش رو بر مي انگيخت آرامش و صلح بود . انگار كه در هر دعوا و جنگي و اخمي خودش رو مقصر مي دونست . بلند گفت ، اي گداي بدبخت . يا گداي محبتي يا امنيت . همون موقع كليد رو چرخاند و وارد شد . ديگري لم داده بود روي مبل و خيره به چارچوب تلويزيون . همه چيز هماني بود كه انتظار داشت . هيچ چيزي براي او بوي استقبال نمي داد . فقط مانتوشو در آورد و پيش بندشو بست و حالا همون آدم مثبت و كاري شده بود كه از صبح تا حالا بود . به جاي مانتو يه پيش بند . شام خوردند وسكوت سنگين رو تا آخر شام تحمل كرد . مكالمه ذهني ادامه داشت . اينكه چرا نمي تواند مثل هميشه لودگي كند و تاخيرش را در لابلاي تعريف اتفاقهاي روز گم كند . ديگري هم سنگين نشسته بود . بالاخره سكوت شكست و ديگري از كارش پرسيد . عصباني شد . هميشه ديگري براي باز كردن قفل سكوت ، توپ رو توي زمين او مي انداخت . يك سوال كلي و بعد سكوت سنگين رو به او واگذار مي كرد كه دست و پا بزند . سعي كند خيلي پر هيجان وقايع روز رو تعريف كند . هميشه همينطور مي شد .او شروع مي كرد تعريف كردن . و ديگري جوري گوش مي داد كه انگار تمام حوادث بوي خيانت مي دهد . اينبار در جواب فقط گفت ، هيچ . و دوباره سكوت سنگين شد . عيبي نداشت . يك چيزي از درون به او قدرت مي داد . توپ تو زمين ديگري بود و او يكهو آرام شده بود . ديگري بلند شد و رفت روي همان مبل قبلي ولو شد . او ظرفها را جمع كرد همه چيز رو شست و سرجاهاشون گذاشت . سيگاري روشن كرد و درست كنار ديگري روي مبل ولو شد . از اينكه حضور خودش رو تحميل مي كرد لذت مي برد . چون در كنار اين حضور بي سرو صدا يك دعواي دروني در جريان بود .
امشب شب ديگري بود .بازهم همه چيز مثل آنشب گذشت . اما بالاخره سكوت ديگري شكست . دربرابر سكوت او حالت خصمانه به خودش گرفت و او را به قهر متهم كرد . اما او فقط لبخند زد و گفت ، خوبه خوبم . بالاخره .....
( اين داستان ادامه داره )

فيلم خانه روي آب رو ديدم . و خوشم اومد . با ترس و لرز رفتم چون مي ترسيدم دوباره يه فيلم بد ببينم . اما خوب بود . باهام موافق نيست . اما خوب بود . حاضرم بگم چرا .

مي خوام برم خريد . برم يه جعبه مداد رنگي بخرم ، و يه جعبه ماژيك . مي خوام همه اينهايي كه مي خوام بنويسم رو نقاشي كنم . مي خوام دوستم رو بكشم و همه رنگهاشو هم انتخاب كردم . مي خوام اون يكي دوستم رو هم بكشم و رنگهاي اون رو هم انتخاب كردم . مي خوام استادمو بكشم . رنگهاي اونو هم انتخاب كردم . ولي فكر كنم رنگ آبي كم بيارم .
چون بالاي سر هر سه تا شون يه آسمون آبي بزرگ مي خوام بكشم .

Friday, March 28, 2003

يه اعتراف وبلاگي :
اين وبلاگ كه به توصيه يه دوست مهربون و با صفا ايجاد شد ، اولش يه تست بود . يعني اون دوست روي هوش و توانايي من حساب مي كرد براي همين نشست جلوي كامپيوتر و به من گفت اينطوري .. بعد اينطوري و بعد يه اسم بگو .. من گفتم نهايت . بعد يه آدرس من گفتم نهايت . قبلا گرفته بودنش ، پس شد بي نهايت و ... قرار شد من تمرين كنم و سريعا همه چيز رو طراحي كنم و قيافه وبلاگم رو خوشگل كنم . حالا يه هشت ، نه ماهي از اون روز مي گذره و من اينكار رو نكردم . يكيش تنبلي خودم . يكيش هم دست بالا گرفتن من توسط دوستم .
حالا . امروز وبلاگم رو دوست دارم . جدي جدي دوستش دارم . خيلي چيزهايي كه به وبلاگم مربوط مي شه رو هم دوست دارم . اما يه چيزي بيشتر از بقيه چيزها اينجا مشكل داره اون هم رنگ قالب و فونت و خلاصه تيرگي و تاري و سخت خونده شدن مطالبه . اين سختي از نظر بعضي ها به خاطر نا مفهوم نوشتن نويسنده و از نظر بعضي ها به خاطر فونت مشكي توي زمينه آبي است .
درستش مي كنم . فكر كنم فعلا اون قالب ايده آل رو ناديده بگيرم و زمينه رو سفيد كنم . تا بعد . براي همين يه كار هم تا آخر اين هفته فرصت مي خوام .
چه مي شه كرد فراخي سوراخ است و اينهمه كار !!!

Wednesday, March 26, 2003

اين هم خودش معركه‌س ... اينكه بلد باشي دوتا چيزو با هم گره بزني ! اينكه خودت اوسا باشي !
اين هم خودش معركه س ... اينكه بتوني گره دوتا چيزو باز كني ! اينكه خودت اوسا باشي !
اين هم خودش معركه س ... اينكه بتوني دو تا كلمه رو خوب بگي ....! سلام . خداحافظ . و اينكه خودت اوسا باشي !
ولي اين يكي خيلي ناجوره ... آره واقعا ناجوره كه نتوني اوني كه مي خواي باشي . اوني كه هزار ساله كه مي خواي باشي .
اين هم خودش معركه س .....اينكه يكي رو ببيني كه مي شناسيش و اون درست اوني باشه كه مي خواد باشه . اينكه خودش اوسا باشه !

Monday, March 24, 2003

صبح شده بود .
بيدار شده بود اما چشمهايش بسته .
كلنجار فايده نداشت مدتها بود كه چشمهاش سنگين شده بودند .
مدتي بعد از بيداري به زور بازشون كرد .
يه چرخي زد و ديد كه كنارش خاليه .
كجا رفته بود ؟
دوباره ريخت به هم .
هميشه اين حالت عصبي اش مي كرد كه صبح بيدار شه و ببينه توي تخت تنهاست .
انگار با اين خروج بي سرو صدا از تخت بهش خيانت شده بود .
سرش كلاه رفته بود .
از خواب متنفر مي شد واز خودش .
تمام تنش درد مي كرد .
رفت سر بطري و يه قلپ خورد .
اه . گوشه لبش مي سوخت .
هميشه صبحها الكل تند تر مي شد و بد خلق .
فايده نداشت هيچ وقت نمي تونست صبح ها الكل بخوره و يا ناشتا سيگار روشن كنه .
جواب سلام اونو داد .
يه نسكافه سياه حالشو جا مي آورد .
نسكافه اش رو ريخت . سيگارشو روشن كرد .
صبح شده بود .
قلم و كاغذشو برداشت . نگاهي به نوشته اش كرد .
مال ديشب بود كه تونسته بود چند لحظه مهموناشو تنها بگذاره .
الكل نبوغشو بارور مي كرد !!
دوباره خوند .
كاش همون ديشب تمومش كرده بود .
ياد استاد افتاد .
عجله نكن .
اما كاش عجله كرده بود . الان ديگه هيچ جوري نوشتنش نمي اومد .
دوباره يه متن نصفه رو دستش مونده بود .