Tuesday, November 25, 2003

می دانستم که برایش تکراری نیست . وظیفه اش بود. کیفم را گذاشتم روی میز. درست جلوی صورتش . دستش را در کیفم فرو کرد. نگاهش را هم . دستش به چیز سردی خورد. بلندش کرد. تا نگاهش کند. خیز برداشتم . دستم را دراز کردم و از دستش درش آوردم . زل زدم به چشمان گرد شده اش . دستم را بردم زیر چانه اش درست زیر گلوش . دردستم چرخاندمش ، تنظیمش کردم . کافی بود شستم را فشار دهم . دادم ......

بوی عطرم را دوست داشت!!