Friday, December 30, 2005

مي توانست راهروي به آن درازي راهروي يک هتل باشد يا يک مرکز خريد يا يک مدرسه بزرگ و حتي شايد بيمارستان. هر چه بود ارتفاعي که درش قرار داشتيم به درازاي راهروها و حتي تکرار پلکانهايي پيچ در پيچش مي چربيد. فضا با چنان سرعتي عوض مي شد که اگر دست هر کسي را کنارت مي قاپيدي هم باز در بازه زمان و مکانش گم مي شدي. از بازسازي آنهمه صحنه ، طعم شيريني هاي خشک به قواره يک صحنه هم نمي ارزد و چهره ها به زنگار سرخ و کبود درهم و برهم مي شود. حتي نمي دانيم که چرا خاطره اش طعم مرباي به مي دهد و بوي دانه هل که هيچ وقت به چاي مان نيفزوديم. در خاطر ما يک چيز مانده ، صداي نقره اي و زنگ دار تلفن و انگشتي که کشيديم به لبخندمان و قوسي که آمديم در گرماي بستر و گوشي که سپرديم به صدايي مهربان و عهدي که بستيم در قلقله دلمان که مي جوشيد و بوي کره و نان سنگک ، چهارزانو دور سفره پلاستيکي . چمدانمان را بستيم و راه افتاديم و از هزار سنگ و رود گذشتيم که به بوسه اي بيدارت کنيم . از جنس نقره . به درازاي راهرويي در ارتفاعي بالا و بلند به قد و قواره عشق و به نازکي زرورق طلايي و به طعم شکلات.

Wednesday, December 28, 2005

شايد نه همه آدمها، اما خيلي ها حس فراموش شدن بهشون دست مي ده. از ميان اين خيلي ها هم عده کمي يک « فراموش شده »‌ واقعي هستند. فراموش شده بودن يک حسه ،‌به قد و قواره هر حسي. دلايلش مي تونه منطقي و قابل شمارش هم باشه.
از اول :
ناله در باب استفعال.
از دوم :
ديشب خواب ديدم که هر سه تاشون هستن. من بالاخره « آ » را بغل کردم و توي گوشش گفتم که هميشه دوستش داشتم. قشنگ حس آشتي يا حتي بخشش ريخت توي دلم. بعد « ا » را نگاه کردم و بهش گفتم که در مورد تو فقط سعي مي کنم که ديگه به هيچ کدوم از اتفاقهايي که افتاد فکر نکنم. تو همين هستي که هستي و من هم مي پذيرمت . نخواه که با هم دوست باشيم . چيزي عوض نمي شه . اما خوب سعي کن آزارم ندي. در تمام اين مدت سومي کنار ديوار تکيه داده بود و نگاهمان مي کرد. انگار منتظر بود که باهاش حرف بزنم. نمي تونستم. حتي اون دوتاي ديگه يک جوري با تعجب نگام مي کردن که يعني حتي نمي خواي باهاش حرف بزني؟ نمي خواستم. حتي در همون لحظه فکر مي کردم که اين که از همه بيشتر مقاومت کرد. اما انگار براي همين بيشتر ناراحتم کرده بود. انگار که يک چيزي درباره اون بود شبيه به هوش يا عمد که بخشش اون رو سخت مي کرد.
بعد از ظهر خوابيدم. اين بار غول و خانواده اش اومدن به خوابم . حتي فکر کنم من رو ديدن. من حتي سعي کردم قايم شم. من رو نديد. اما انگار يک جمله اي گفت شبيه به اين که تو که نيستي که من تنهايي بايد با همه اين امکانات حال کنم. اينقدر نمي خواستم ببينمش که اگر اون کشيش لعنتي جلوم رو نگرفته بود از همون بالا پريده بودم پائين. تا بالاخره سرم رو گذاشتم روي پاهاي پير و لاغر آقاجون و بلند بلند گريستم. آقاجون داشت تازه مي مرد.
از سوم :
چرا همه آنهايي که عميقا من رو رنجوندن کمين نشستن که من به خواب برم و بيان و من رو آزار بدن؟ از کجاي ذهن من اين شخصيت ها جون مي گيرن و مي يان ؟ براي انتقام مي يان؟ که اينجور خيس عرق و سرد از خواب مي پرم ؟
از چهارم:
حذف به قرينه معنوي
از پنجم :
همه آنهايي که قرار بود و است که فراموش شده باشين. به خواب من نياييد. راههاي متمدنانه تري هست که من هميشه امتحان مي کنم . مثلا زنگ بزنيد پيغام بگذاريد. يا ايميل بزنيد و ....
از ششم :
ربطي به روده درازي بالا داره يا نه اما اين خيلي شبيه چيزيه که دلم مي خواست مي گفتم اما حرف زدن بلد نيستم .
فروغ :
حس ناجوری دارم. از این‌قرار که آدم در این دنیای مجازی به همان آسانی که پیدا می‌شود، گم هم می‌شود. به همان آسانی از خاطر می‌رود و انگار از اول نبوده‌است....

Tuesday, December 27, 2005

تعطيلات در متن رخوت و آنتالپي خودش گاهي آنچنان نظم آهنيني داره که همه خستگي تکرار و تسلسل روزمره رو از تن آدم بيرون مي کند. اما وقتي تعطيلات دچار حوادث رندم مي شه نه فقط مغزت درد مي گيره بلکه ممکنه کاملا فلج بشي. مثال ساده اش اينکه طولاني ترين تعطيلات سال را برنامه ريزي مي کني که بشيني و پروژه ات رو به سامان بدي که از شروعش به برنامه هاي ديگران مي گذره و دو روز و دوشب همدلي با يکي و درست روز سوم که قهوه ات رو گذاشتي کنار دستت و داري تخت گاز مي ري به سمت بازدهي حدود هشتاد ، نود بلکه صد در صد. تلفن زنگ مي زنه و رئيس کل شرکت و نه حتي مدير فلان قسمت رسما بهت زنگ مي زنه که مي شه بشاشي توي تعطيلات و هر هر هر بياي سر کار! الان گوشي تلفن را به قد و قواره يک مدير معتبر بر مي دارم و به يکي که نمي دانم کي زنگ مي زنم و مي گم، مي خواي بشاشي توي تعطيلاتت و هر هر هر پروژه من روبرام بنويسي . سهل انگاري سرم رو بخوره . اين قصه سرنوشته . اين پروژه به موقع تموم نشه . من بايد چه کنم؟ احتمالا گاوچراني !