Friday, December 30, 2005

مي توانست راهروي به آن درازي راهروي يک هتل باشد يا يک مرکز خريد يا يک مدرسه بزرگ و حتي شايد بيمارستان. هر چه بود ارتفاعي که درش قرار داشتيم به درازاي راهروها و حتي تکرار پلکانهايي پيچ در پيچش مي چربيد. فضا با چنان سرعتي عوض مي شد که اگر دست هر کسي را کنارت مي قاپيدي هم باز در بازه زمان و مکانش گم مي شدي. از بازسازي آنهمه صحنه ، طعم شيريني هاي خشک به قواره يک صحنه هم نمي ارزد و چهره ها به زنگار سرخ و کبود درهم و برهم مي شود. حتي نمي دانيم که چرا خاطره اش طعم مرباي به مي دهد و بوي دانه هل که هيچ وقت به چاي مان نيفزوديم. در خاطر ما يک چيز مانده ، صداي نقره اي و زنگ دار تلفن و انگشتي که کشيديم به لبخندمان و قوسي که آمديم در گرماي بستر و گوشي که سپرديم به صدايي مهربان و عهدي که بستيم در قلقله دلمان که مي جوشيد و بوي کره و نان سنگک ، چهارزانو دور سفره پلاستيکي . چمدانمان را بستيم و راه افتاديم و از هزار سنگ و رود گذشتيم که به بوسه اي بيدارت کنيم . از جنس نقره . به درازاي راهرويي در ارتفاعي بالا و بلند به قد و قواره عشق و به نازکي زرورق طلايي و به طعم شکلات.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home