Sunday, June 20, 2004

اون روز روی یک نیمکت ته توی یکی از این شبه پارکهای شهرداری ته یک کوچه نشسته بود و در به در دنبال یک نقطه می گشت .
دنبال یک هجم عظیم سرنوشت سازی که در برابر نیایش او یک نقطه بود.
نگاهش را تا اوج کهکشانها بالا برده بود و بعد کره زمین و بعد قاره ای و کشوری و شهری و کوچه ای و پارکی و نیمکتی و دختری وآرزویی .
امروز دو نقطه : دختر و آرزوهایش به سرعتی که ... به یک سرعتی بالاخره ...روی خط کوچکی با مقیاسی مناسب عرض نقشه جغرافیا را طی می کنند.
دلم چه خوش است