Monday, April 02, 2007

خواب دیدم...
خواب دیدم که با یک لباس زشت. از این پیراهن های صورتی که دامنش پف داره و آستینش هم پف و تور و کوفت. این بچه زشت. این بچه ی بد لباس. عین میمون طناب گرفته بود و از این سر به آن سر تاب می خورد. نه که فحش بدم. عین خود میمون . من که می دونستم بچه است و دست خودش نیست. اما عصبانی بودم. عصبانیتی که هیچ بروزی نداشت. از این که نباید عصبانی باشم یا از اینکه آن بچه بد لباس باید آرام بگیرد، از یکی اش اقلا حرص می خوردم. اصلا شبیه به من نبود اما انگار بچه من بود. من همیشه فکر می کردم بچه من موهایش فرفری است و لبهایش کوچک و سرخ. شاید این آن یکی بچه بود که نمی خواهمش. اگه همه این کودک و بالغ و والد درست باشه. والد که رسما گند زده با اون لباس خریدنش. از گندترین مغازه دنیا که بخواهی لباس خوب بخری همین شر و وری می شود که تن بچه بود. کاش اصلا کون لخت با یک زیر پوش سفید ... اما بالغ همون بود که حرص می خورد. همون که نگاه می کرد اما هیچی نمی گفت انگار. انگار که خوب بچه است دیگه. باید نشست ، فهمیدش ، پاییدش. اما گیر که نباید داد. اصلا انگار والدی در کار نبود. بس که این بچه یتیم بود. شایدم والد حرص می خورد و بالغ سکوت . بالاخره که گیر کرده بود با بچه بد لباس و میمون. بچه هم که تا دل بخواهد ونگ می زند و تاب می خورد و زشت است و دوست نداشتنی. کاش یکی پیدا می شد که از این بچه خوشش بیاید و بدهیمش در ناز و نعمت بچگی کند تا اینجور هر کس که دلش خواست یکی هم توی سر بچه ما نزند. من خیلی دوستش ندارم. اصولا هم برای خودش یک گوشه ای کناری نشسته، اما وقتی یکی الکی پس کله اش می زند. کفرم در میاید. موهایش فرفری نیست. خوشگل نیست. لباسش زشت است. اما نمی تونم بکشمش که. هست. اگر به خوابم نیامده بود هم فکر می کردم همان یکی را دارم. همان که فرفری و تپلی و خوش زبونه. شاید هم این یکی را همان شب توی خواب زاییدم تا کارهای بد را گردن این بیاندازم که فرفری من همان گوشه بشیند و بل بل زبانی اش را بکند. هر چه هست عموجان انشااله دستت بشکند که توی سر بچه ما زدی. بچه اند، دعواشون می شه. شما چرا طرف بچه هات رو می گیری؟‌ حالا بگیر. چرا بچه ما رو جلوی همه می زنی؟ نزن.