Saturday, February 01, 2003

من از مكالمه نصفه بدم مي ياد . من از هرچيزي كه يه جايي ناقص بمونه بدم مي ياد .
حالا مي خواد اين نقص در من در يكي ديگه و يا دريك رابطه باشه .
مي خواد اين رابطه فقط فكري باشه . تلفني باشه . كاري باشه و يا سكسي باشه .
فقط من نيستم كه احتمالا تكامل گرام !!!! ( چه گنده ....ها)
اما فكركنم كه فقط منم كه اينقدر تلاش مي كنم روابط ناقص را كامل كنم .( حمل بريك گنده ... ديگه نشه !)

Friday, January 31, 2003

سلام دوستم . خوبي ؟ خوشي ؟ اميدوارم كه حالت خوب باشه كه ياد ما نمي كني .
جمعه عصره و من تو خونه پوسيدم . پيشنهاد خوبي نداري؟
كتاب خوندم .حموم كردم . روزنامه خوندم . فيلم ديدم . غرو لند كردم .
علت پوسيدگي هم هجوم آندسته از فكرهايي است كه راه به جايي نبرده .
كپسول شجاعت لازم شدم .
چند روز پيش داشتم تو راه به اين فكر مي كردم كه چقدر تا دو سال پيش من نمي فهميدم روزگار چه جوري مي گذره و اگر هم مي فهميدم اينقدر سرم شلوغ بود كه نمي پوسيدم .
از قصه يكي در نيامده يه قصه ديگه داشتم و قصه خودم از همه جذاب تر بود . اما دوسال پيش يه چيزي و يه كسي رو پذيرفتم و همه چيز آرام آرام تغيير كرد و دو سال طول كشيد كه بفهمه چقدر تغيير كرده .
اگر بگذاري يه چيزي از بيرون اينقدر تغييرت بده حتي اگر خودت انتخاب كرده باشي . عيبي نداره اما يه روزي ممكنه ببيني چيزي جانشينش نشده . تقصير كي بوده ؟ اصلا مهم نيست .
من يه راه حل دارم طراحي مي كنم . اگر به نتيجه رسيد خبرت مي كنم .
دوستت دارم و دلم برات تنگ شده .

يه دفعه يه سوسكه تصميم مي گيره خودكشي كنه ...
شب مي ره كنار دمپايي مي خوابه !

من اينجا همينقدر سربسته اعلام مي كنم كه انتخاب نكردم . گند زدم .
اين حال و روزي هم كه الان دارم به واسطه همون گنده است كه زده ام .
اعتراف دومي هم دارم :
جرات ندارم ورق رو برگردونم .

آدمي كه با خودش مشكل داره دهن بقيه رو هم صاف مي كنه .
آدمي كه با بقيه مشكل داره دهن خودش رو هم صاف مي كنه .

Thursday, January 30, 2003

خودم روزي رو كه صاحب وبلاگ شدم رو خوب يادمه . يه آدم ناشي كه يكهو تشويق شد كه نوشته هاشو بگذاره توي وبلاگ.
اولش دوستم اين كار رو برام كرد و يه عالمه نوشته را گرفت و گذاشت توي وبلاگم و بعد كم كم به خودم يادداد كه چه كنم .
امروز من يه دوست دارم كه صاحب وبلاگ شده . همون ذوقي رو داره كه من اول داشتم و همون ترس : كسي نفهمه من كيم كه مي نويسم .
من فقط لبخند مي زنم .
روزي مي رسه كه خيلي ها مي دونند كه تو كي هستي بدون اينكه اسم . فاميلي و يا شماره شناسنامه تو رو بدونند . و حرفهاشون و نظراتشون از هزار غريبه آشنا به تو بيشتر مي چسبد .
بنويس دوستم . بنويس
خوش آمدي

Wednesday, January 29, 2003

نقاش بود .
رنگ و بوم
سياه درزمينه سفيد
سياه سياه
يك خال سفيد
سفيد روي سياه
سفيد سفيد
مرگ سفيد سفيد
عقب ايستاد
نگاه كرد
دوباره قلمو
اينبار سبز
سبز روي سفيد

Monday, January 27, 2003

بخشي از آسمان سياه و بخشي صورتي
صداي جيرجيرك مي اومد و با نسيمي كه از روي صورتش رد مي شد تصوير كامل مي شد .
درد . درد در زير شكمش دو طرف درست حوالي تخمدانها . دندانهاشو بهم مي فشرد .

بخشي از آسمان سياه و بخشي صورتي ( اين بار تيره تر )
صدايي نمي اومد . يك چيز سنگيني رويش چمبره زد . قبل از اينكه ببيندش رطوبت نفسش رو حس كرد .
يك سگ زرد و سياه بود . دو دستش رو روي شانه هاي او گذاشته بود و زل زده بود .
درد . درد در زير شكمش دو طرف درست حوالي تخمدانها . نمي تونست جيغ بزند .

بخشي از آسمان سياه و بخشي صورتي ( بيشتر بنفش )
سگ كنارش نشسته بود و نگران او رو نگاه مي كرد . هنوز رطوبت نفس او را ازصورتش پاك نكرده بود .
صداي جيرجيركها مي اومد . سردشده بود .
درد . دوباره همان درد . يه چيزي داشت تمام وجودش رو پاره مي كرد . رو به سگ كرد . سگ ديگر نگران نبود . خوابيده بود .
صحنه عوض شد
خودش رو ديد كه ميان عده اي كولي درد مي كشد و با كهنه كثيف و آب جوشي كثيف تر قابله اي دستهايش را به ميان پاي او فروكرده .
قابله دردرون او به دنبال چيزي مي گشت و نگاه سردي داشت .
چيزي رو با فشار جدا مي كرد. يه چيزي كه به او وصل بود . درد .درد
رو به قابله گفت تو دنبال چي مي گردي .
و قابله با چشمانش چيزي را تائيد مي كرد .
فرياد زد و از بقيه كمك خواست ولي ديگران غرق خود بودندو مطمئن به قابله .
فرياد مي زد و همه براي او سرتكان مي دادند و قابله از بي صبري او به آنها گله مي كرد . بر سرقيمت چانه مي زد .
بالاخره كنده شد . ديگر حتي صدايش در نمي امد . فقط نيمه بيهوش ديگران را مي ديد .
قابله به آرامي چيزي را در كيف خود پنهان كرد و گفت تمام شد .

روي جدول كنار خيابون ايستاده بودم و او پائين جدول . لبه جدول باريك بود و من مي تونستم يه جوري روش تاب بخورم . دريكي از اين رفت و آمدهاي آرام او رو بوسيدم .
( اين بازسازي صحنه اي است كه درزمان خودش اتفاق نيفتاد )
دريك اتاق درشهري نه چندان كوچك براي اولين بار با هم تنها شديم و او مرا بوسيد
( اين هم بازسازي صحنه اي است كه درزمان خودش اتفاق نيفتاد )

اگر همه چيز برمبناي بازسازي خودش اتفاق مي افتاد امروز من همان جايي بودم كه ديروز بودم .