Saturday, February 05, 2005

گاهي تکرار يک سوال فقط تکرار کردن همون سواله، يعني که هيچ جوابي برايش وجود نداره مثلا اين سوال ساده که :
چرا توي اين هواي برفي اين حيوون ريزها و دانه هاي شن رفته لاي انگشتهاي پاي من ؟!
تازه نهايت همکاري رو هم با خودم کردم و تا اينجاي مساله هم پيش رفتم که اين حيوون هاي ريز و دانه هاي شن فقط کنار دريا پيدا مي شن و.....

--------------------------------------

در ضمن همين الان دوستم گفت که تو Suspicious هستي !!!

--------------------------------------

ديشب منوچ اومد در خونه و شروع کرد باز چس ناله کردن و به قول خودش قربون صدقه رفتن! بهت مي گم منو تنها نذار با اين رفقاي لش و لاتت !!

-------------------------------------

Thursday, February 03, 2005

و من نمي خواستم بنويسم . بخصوص الان که اصلا نمي خواستم بنويسم . يک جوري شبيه به مسخره ترين قرارداد وبلاگي، شبيه به همان چيزي که من هيچ وقت رعايتش نکردم ولي انکارش هم نمي کنم . آنهم اينکه ننويسي تا اينکه پست قبلي ات خشک شود. بيات شود. اما نشد ، نگذاشتي. اولين بار است که دعوايمان شده است . يک دعواي واقعي . يک دعواي عميق . از ته دل من . اما باز هم با همه دعواهاي دنيافرق دارد. در دل من است . پنهان، در آن اعماق درونم . و اين خيلي ترسناک است . خيلي ترسناک براي هر دوي ما چون تو هم به اندازه من مي ترسي و عاشقي . ديدي ؟ من باور کرده ام . من حرف و نه فقط حرف تو را بلکه همه اش را باور کرده ام. اينکه اين احساس چقدر واقعي است و اين که هيچ کدام به اين اندازه واقعي کسي را دوست نداشته ايم . اين جمله توست اما من هم به جرات بکارش مي برم . اما دعوايمان بر سر چيست ؟‌بر سر ترس و شايدم انکار... چيزي شبيه به انکار ...براي من اين شکلي شده . درست وسط دعوا و تو مي داني و هزار بار از دهان من شنيده اي که من از دعوا مي ترسم و البته که بغضم را نديدي ..شايد هم همين جسورت کرده که اينقدر بي پروا شده اي . امروز ، همين امروز اول ديدارمان ( چه مي گويم ؟ مکالمه مان ) بهت گفتم که مرا لوس کن . مرا شبيه به غير منطقي ترين دختر دنيا کن ، بازي کن ، چون فقط تو مرا اينقدر دوست داري که مي تواني و مي توانم دو سر اين بازي شويم . اما تو مي آيي و با جسارت تمام و آن منطق آهنين مرا مي ترساني از آخر و عاقبت رابطه مان از اينکه من دخترم و تو پسر و هر چه باشد اين منطق روزگار است و از الگوريتم هاي رياضي هم استفاده مي کني و همه را محکم مي گويي که فرق است و من روزي در ميانه راه خواهم ماند و روزي من تو را دوست نخواهم داشت و بعد مثال مي زني . از صدمه اي که در زندگي ات خورده اي . شايد يک چيزي شبيه به ناباوري ، شبيه به همان شکستن دل ! باور کنم که تو با همه پناهي که براي من هستي روزي شکسته اي ؟ و با همه عشقي که به من داري مرا با همان تجربه نا شيرين مي راني و همه اين شور و هيجانمان را به سخره مي گيري ؟ به سخره که خوب است . کوچک مي کني و حقير. معلوم است که من هميشه با يک حسادت کودکانه فکر مي کنم که حتي کاش من آن کسي بودم که روزي تو اينقدر دوستش داشتي و بعد من قهرمان داستان مي شوم و اين عشق را مي بوسم و نگهش مي دارم . و اما همه حرفي که يادم رفت که بگويم : من اينقدر دوستت دارم که باور نمي کنم که روزي در گذشته بوده که بيشتر و روزي در آينده باشد که کمتر دوستت داشته باشم .

دعوا تمام شد .

من آرام در آغوش تو خفته ام .

..پشتش به من بود ، يعني اين يکي از هزار باري بود که اينقدر آرام و بي صدا و با همينقدر فاصله کم کنارم خوابيده بود من دستم را با فاصله کمي از بازويش روي هوا نگه داشته بودم ، يعني اين يکي از هزار باري بود که من دستم را آرام بالاي بازويش گرفته بودم و فاصله دستم را آرام آرام کم مي کردم. بازي محشري است من دوستش دارم . مخصوصا اين عدم اطمينان از اين که او هم دلش همينقدر قيلي ويلي مي رود يا نه ؟ آيا اين يک چيزي شبيه به يک ارتعاش يه موج يه فرکانس يه ميدان يه چيزي است که واقعا اگر هرم تنش را حس کني اين جور دلت را بازي مي دهد؟! هيچ وقت نپرسيدم ..چون هميشه غير از اين دفعه يا کم کم صداي خر و پفش بلند مي شد و من دستم را زير بالشم فرو مي بردم يا اينکه ناگهان بر مي گشت و با يک حرکت سريع و غافلگير کننده دست منو مي قاپيد و من تا به خودم مي آمدم در سمت ديگر او فرو رفته بودم توي دلش و انگشتانش روي بازوهاي من مشق مي نوشت.همشه غير از اين دفعه، اين دفعه من خسته بودم، خوابم برد . عميق و واقعي ، خواب ديدم، لحظه به خواب رفتنم را خواب ديدم و اينکه دستم افتاد روي شانه اش و تمام دلم و تمام خوابم پر دلواپسي شد . پر ترس ...اما هنوز خواب خواب بودم . دستم افتاد روي تشک . جايش خالي بود. از خواب توي خواب و از خود خواب ، پريدم . دلم تند تند مي زد يه حالت بدي. يه حالتي از همان تپش تند از خواب پريدنها و يه حالتي شبيه به قال ماندن.

Monday, January 31, 2005

گاهي مي شه که وسط يه عالمه نگراني و يه عالمه تلاش براي معاش و يه عالمه درگيري عاطفي و اجتماعي و مالي و يه عالمه هوس زندگي و عشق و اميد ، اينقدر هوس قرمه سبزي مي کنم که مي بينيم سه روز و سه شبه که تصوير يک بشقاب پلو و قرمه سبزي از جلوي چشمم کنار نمي ره . همينقدر وقيحانه شکمي ترين نيازم مي شينه جاي مهمترين نيازها يم و من در عجبم که آخر همه شان مثل اين يکي خواهد بود؟

چون :

در اين جور موارد اکثرا تا چشمهايم را مي بندم تا تصوير بشقاب کامل شود.

يک صدا فقط در گوشم مي پيچه :

شششششششششششششششش

و

اينقدر اين صدا واضح و واقعي مي پيچه که حتي گاهي بوي شمبليله اش را هم حس مي کنم.