Thursday, February 03, 2005

..پشتش به من بود ، يعني اين يکي از هزار باري بود که اينقدر آرام و بي صدا و با همينقدر فاصله کم کنارم خوابيده بود من دستم را با فاصله کمي از بازويش روي هوا نگه داشته بودم ، يعني اين يکي از هزار باري بود که من دستم را آرام بالاي بازويش گرفته بودم و فاصله دستم را آرام آرام کم مي کردم. بازي محشري است من دوستش دارم . مخصوصا اين عدم اطمينان از اين که او هم دلش همينقدر قيلي ويلي مي رود يا نه ؟ آيا اين يک چيزي شبيه به يک ارتعاش يه موج يه فرکانس يه ميدان يه چيزي است که واقعا اگر هرم تنش را حس کني اين جور دلت را بازي مي دهد؟! هيچ وقت نپرسيدم ..چون هميشه غير از اين دفعه يا کم کم صداي خر و پفش بلند مي شد و من دستم را زير بالشم فرو مي بردم يا اينکه ناگهان بر مي گشت و با يک حرکت سريع و غافلگير کننده دست منو مي قاپيد و من تا به خودم مي آمدم در سمت ديگر او فرو رفته بودم توي دلش و انگشتانش روي بازوهاي من مشق مي نوشت.همشه غير از اين دفعه، اين دفعه من خسته بودم، خوابم برد . عميق و واقعي ، خواب ديدم، لحظه به خواب رفتنم را خواب ديدم و اينکه دستم افتاد روي شانه اش و تمام دلم و تمام خوابم پر دلواپسي شد . پر ترس ...اما هنوز خواب خواب بودم . دستم افتاد روي تشک . جايش خالي بود. از خواب توي خواب و از خود خواب ، پريدم . دلم تند تند مي زد يه حالت بدي. يه حالتي از همان تپش تند از خواب پريدنها و يه حالتي شبيه به قال ماندن.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home