Monday, January 31, 2005

گاهي مي شه که وسط يه عالمه نگراني و يه عالمه تلاش براي معاش و يه عالمه درگيري عاطفي و اجتماعي و مالي و يه عالمه هوس زندگي و عشق و اميد ، اينقدر هوس قرمه سبزي مي کنم که مي بينيم سه روز و سه شبه که تصوير يک بشقاب پلو و قرمه سبزي از جلوي چشمم کنار نمي ره . همينقدر وقيحانه شکمي ترين نيازم مي شينه جاي مهمترين نيازها يم و من در عجبم که آخر همه شان مثل اين يکي خواهد بود؟

چون :

در اين جور موارد اکثرا تا چشمهايم را مي بندم تا تصوير بشقاب کامل شود.

يک صدا فقط در گوشم مي پيچه :

شششششششششششششششش

و

اينقدر اين صدا واضح و واقعي مي پيچه که حتي گاهي بوي شمبليله اش را هم حس مي کنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home