گاهي مي شه که وسط يه عالمه نگراني و يه عالمه تلاش براي معاش و يه عالمه درگيري عاطفي و اجتماعي و مالي و يه عالمه هوس زندگي و عشق و اميد ، اينقدر هوس قرمه سبزي مي کنم که مي بينيم سه روز و سه شبه که تصوير يک بشقاب پلو و قرمه سبزي از جلوي چشمم کنار نمي ره . همينقدر وقيحانه شکمي ترين نيازم مي شينه جاي مهمترين نيازها يم و من در عجبم که آخر همه شان مثل اين يکي خواهد بود؟
چون :
در اين جور موارد اکثرا تا چشمهايم را مي بندم تا تصوير بشقاب کامل شود.
يک صدا فقط در گوشم مي پيچه :
شششششششششششششششش
و
اينقدر اين صدا واضح و واقعي مي پيچه که حتي گاهي بوي شمبليله اش را هم حس مي کنم.
Monday, January 31, 2005
Previous Posts
- چشمهايت را بايد ببندي تا بفهمي که دقيقا چه حسي دار...
- اي يقين يافته بازت نمي نهم .... اينقدر اين جمله ا...
- آبله مرغان هوش، درک موقعيت، شعور ؟ يا هر چه که هست...
- تميز کردن چهارديواري اختياري، همراه با موسيقي انتخ...
- سياه و شايدم کمي کمتر از سياه و با يک عالمه غرور. ...
- هر دفعه من مي شم اون بچه گردن کجه که دلش مي خواد ب...
- « اين نه يک چپق ، که جمله اي است که مي گويد اين يک...
- اين هم يک جور رمل و اسطرلاب است، اما به روش مدرن، ...
- يک صدا چقدر طيف داره ؟ از اين که يک شعر کوچه بازار...
- صدا قطع صدا وصل خش خش صدا شفاف دلهره ي قطع ارتباط ...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home