Friday, June 06, 2003

بعضي ها براي گفتن يك چيز ساده ، سيگارشون رو برعكس روشن مي كنن .
بعضي ها براي گفتن يك حس ساده ، يك پاكت سيگار روشن مي كنن .
دسته دوم براي اولي ها آتش نشاني خبر مي كنن .
دسته اول براي دومي ها يك پاكت سيگار مي خرن .

-يك قدم بردار
- چي ؟
- يك قدم ديگه بردار
- چرا؟
- بيا نزديك تر
- اي بابا
- نزديك تر
- اين چيه ؟
- اووووووم

Tuesday, June 03, 2003

××
براي پوكه باز عزيز ،
××
خواندن يعني : چيزي آن جا است ، چيزي كه از نوشته ساخته شده ، يك شي‌ء سخت ، مادي كه نمي شود عوضش كرد، و از وراي اين چيز مي شود با چيز ديگري ارتباط برقرار كرد ، چيزي كه به دنياي غير مادي تعلق دارد، نامريي است . فقط به فكر مي آيد و به خيال . و يا شايد چون زماني وجود داشته و ديگر نيست ، چون مال گذشته است و در دنياي مردگان گم شده ، درك نكردني ونا پيداست .
- يا بهتر بگوييم ، چون هنوز وجود ندارد . چيزي است كه مراد يك هوس و هراس است، ممكن و ناممكن است ، خواندن ، رفتن به ديدار چيزي است كه دارد به وجود مي آيد و هيچ كس نمي داند چه از آب در مي آيد...
كتابي كه حالا دوست دارم بخوانم داستاني است كه قصه اش را درحال وقوع بشنويم ، انگار صداي رعدي كه هنوز مبهم باشد ، داستاني با يك "د" بزرگ كه با سرنوشت شخصيتها يكي شده باشد ، داستاني با اين تصور كه در حال گذراندن يك حالت پريشان هستيم ، حالتي كه نه شكل دارد و نه نام ...
××
چند سطري از كتاب " اگر شبي از شبهاي زمستان مسافري " نوشته ايتالو كالوينو ، ترجمه ليلي گلستان
××
من خوب از كيسه خليفه بخشيدن رو ياد گرفتم !

Sunday, June 01, 2003

پاشو روي پدال گاز تا آخر فشار داد. سرشو كجكي از پنجره آورد بيرون . قطرات بارون صورتش رو خيس مي كرد و به همون سرعت باد خشكشون مي كرد . صداي موزيك رو بلند تر كرد. به عقربه سرعت شمار نگاه كرد.
اين همون جنوني بود كه هميشه روياشو داشت . كنار بزرگراه ، اونم تو خط سرعت مردي با چتر سياه ايستاده بود . ترمز كرد . دنده عقب گرفت . مرد از همان طرف سوار شد . روي صندلي پشت سر راننده نشست .
- سلام
-سلام
-خيلي تند مي ري !
- آره
-مسيرت كدوم وريه؟
- اين خيابون رو فعلا تا ته مي رم .
- خوبه .
- وسط اتوبان چه مي كردي ؟
- منتظر بودم .
- منتظره ؟
- تو .
- چي ؟
- باور كن.
- جدي منتظر كي بودي؟
- منتظر تو . مي دونستم مياي .
- چرند نگو .
- هنوز شاكي هستي ؟
- من شاكي نيستم .
- يه دعواي كوچولو خيلي مي ريزتت بهم .
- ( فقط زل زده بودم تو آينه )
- خودت مي دوني از زندگي چي مي خواي ؟
- هان ؟
- مي دوني چي مي خواي ؟ مي دوني چيه كه اينجور بهمت مي ريزه .
- فقط مي دونم چي نمي خوام .
- چي نمي خواي ؟
- اين زندگي رو .
- من براي همين اينجام .
- (سرعتم كم بود - تو لاين راست حركت مي كردم - سر انگشتام روي ترمز بود )
-دلت عصيان مي خواد. دلت بهم زدن مي خواد. از بعدش مي ترسي .
- آره .
- مي دوني هر آدمي يه گره اي داره .
- آره .
- گره تو همينه . عصيان . بعضي ها گره خود كشي دارن . تا خودشون رو نكشن راحت نمي شن .
- مي گن ژنتيكيه .
- هر چي هست . تو تا يك عصيان درست و حسابي نكني حالت خوب نمي شه .فقط نمي دوني كي و كجا.
- الان مي دونم .
- شايد . اما مطمئن نيستي . فقط شلنگ تخته مي ندازي . بايد اونجايي عصيان كني كه مطمئني خودشه .
- از نتيجه اش ..
- آره . اگه از نتيجه اش مطمئن نباشي . دوباره مي ياد سراغت .
- كي از آينده مطمئنه ؟ اطمينان به آينده كار احمقاست .
- شك به حال چي ؟ تو به الانت مشكوكي . براي همين مي خواي برزيش بهم .
- مي ترسم .
- از آينده كه هنوز شكل نگرفته بيشتر از حال مي ترسي ؟ پس اينجا جاي عصيان نيست .
- پس؟
- عصيان كن . بشين فكر كن .منفي بافي نكن . فكر كن ببين دقيقا چي نمي خواي .
- بعد؟
- بعد اگه به اونايي كه نمي خواي مطمئن شدي . عصيان كن . عليه همون ها عصيان كن .عليه همه اون باورها .
- اگه بعدش درست نشد .
- اينو كه همه مي گن . مي خوان بترسوننت . حق هم دارن .
- همين مي ريزتم بهم . ترسها
- گفتم كه فكر كن
توي آينه زل زده بودم . دست گرمي روي شانه ام خورد . چترشو باز كرد . پياده شد . به اون طرف خيابون كه رسيد . برگشت دست تكون داد.