Saturday, April 30, 2005

يک جوري شبيه تهي، شبيه خالي، شبيه حجم تو خالي، يا شايدم شبيه به سکوت، کمي هم شبيه به تنهايي، بيشتر بي نظمي با حضور يک عنصر کاملا ثابت مي ماند. همه اش وقتي اتفاق مي افتد که يک عنصر ثابت جلوي بقيه قد سر بلند مي کند و بعد راه مي افتد و بقيه لنگان و خيزان به دنبالش. يک مجموعه نامنظم متشکل از يک عالمه عنصر کوچک و بزرگ لنگان لنگان به دنبالش. هر که زمين مي خورد تا بلند شود حتما چند قدمي از قافله عقب مي افتد. کم کم آن هيکل گنده از همه جلوتر و جلو تر مي رود. زوم اوت که مي کني مي بيني عنصر گنده هم لنگان لنگان دنبال بقيه اي مي دود. زوم اين ، روي کوچکترين عنصر ممکن، تمام تصوير را پر مي کند. تمام حجم نظارت دائم را . و تمام ذهن را. زندگي براي امرار معاش و داشتن هزار عنصر ديگر براي زيستن همان قصه هيکل گنده و موجودات عليل ريز مي شود. زوم اين !

Sunday, April 24, 2005

آب زنيد راه را اينکه نگار مي رسد.... همه اين خوابهاي آشفته را بر شراب مي زند.
---------------------------
تا حالا فکر مي کردم که اين آدم ، دريغ از يک نکته مثبت توي زندگي و شخصيتش، با چه رويي داره زندگي مي کنه . تا اينکه .... ديشب با صداي تلفن از خواب بعداز ظهر که به شب نشسته بود بيدار شدم و ديدم که يک دوست نادان که خره دشمن دانا بود ، زنگ زده که سر جدت قسم، پشت اين راز سر به مهر نماز نخوني ها ! اين عاشق سينه چاک يک يقين تازه درباره تو يافته و بازش نمي نهه . القصه که از من خواهش و از او نازش و بالاخره سيستم اين دوست نادان را هک کرده و راز بر ملا شد.
عاشق {کيار} به تلخي به سه آه و نيم اوهي فرموده که:« اگر معشوق را به ما نظري نيست از باب آن است که تمايلات هم جنس در آميزي دارد . وگرنه که محال بود که بعد از مولا علي نظري به ما نکند. »
البته که خواب بعد از ظهر هنوز با هزار کش و قوس بيرون نيامده بود ، اما اين حافظه گازسوز رفت و رسيد به وقتي که دخترک و پسرک که قصه عقيم عشقشان را با همين تئوري شقه شقه مي کردند و هيچ حاليشان نبود. چه بازي ما در آورديم آن روز براي پسرک و بعدا براي دخترک . بعد هم دخترک ما را خوب شير فهم کرد که مولايمان چگونه يهودايمان شد.
{ تو که خوب يادت هست چشمکي که به تو زديم را} .
بالاخره نخ حافظه را کشيديم و مکالمه در دماي نهان ذوب يخ به پايان رسيد.
بعد فکر کرديم اندکي و ديديم عجب جايي يک لنگي مانده ايم .او که مي آيد بي نام و نشان حرفش را مي زند که اگر ريگي به کفش نداشتي اينقدر قلم فرسايي نمي کردي و آن ديگري هم که مي آيد مي گويد، شعورت قد نخود است که آنوري نيستي و فکر مي کني آنوري بودن بد است . ما همين يک لنگي اينجا ايستاده ايم. خسته هم که شويم خودمان رها مي کنيم تا بالاخره اين کشي که به بند تنبانمان بسته اند وسط زمين و آسمان نگهمان دارد.
اين سليقه شخصي و حقوق فردي براي همه درمان مي شود و براي ما درد بي درمان. انگار که يکي به تو بگويد: هيچ آبادي! و تو بگويي من اهل هيچ آباد نيستم و بگويد اي نژاد پرست بدبخت ! اي طبقاتي بي ريشه ! اي بزدل!
همين يک لنگي اينجا ايستاده ايم و هيچ نمي گوييم . دهانمان هم بوي لحجه مي دهد.