Sunday, April 24, 2005

آب زنيد راه را اينکه نگار مي رسد.... همه اين خوابهاي آشفته را بر شراب مي زند.
---------------------------
تا حالا فکر مي کردم که اين آدم ، دريغ از يک نکته مثبت توي زندگي و شخصيتش، با چه رويي داره زندگي مي کنه . تا اينکه .... ديشب با صداي تلفن از خواب بعداز ظهر که به شب نشسته بود بيدار شدم و ديدم که يک دوست نادان که خره دشمن دانا بود ، زنگ زده که سر جدت قسم، پشت اين راز سر به مهر نماز نخوني ها ! اين عاشق سينه چاک يک يقين تازه درباره تو يافته و بازش نمي نهه . القصه که از من خواهش و از او نازش و بالاخره سيستم اين دوست نادان را هک کرده و راز بر ملا شد.
عاشق {کيار} به تلخي به سه آه و نيم اوهي فرموده که:« اگر معشوق را به ما نظري نيست از باب آن است که تمايلات هم جنس در آميزي دارد . وگرنه که محال بود که بعد از مولا علي نظري به ما نکند. »
البته که خواب بعد از ظهر هنوز با هزار کش و قوس بيرون نيامده بود ، اما اين حافظه گازسوز رفت و رسيد به وقتي که دخترک و پسرک که قصه عقيم عشقشان را با همين تئوري شقه شقه مي کردند و هيچ حاليشان نبود. چه بازي ما در آورديم آن روز براي پسرک و بعدا براي دخترک . بعد هم دخترک ما را خوب شير فهم کرد که مولايمان چگونه يهودايمان شد.
{ تو که خوب يادت هست چشمکي که به تو زديم را} .
بالاخره نخ حافظه را کشيديم و مکالمه در دماي نهان ذوب يخ به پايان رسيد.
بعد فکر کرديم اندکي و ديديم عجب جايي يک لنگي مانده ايم .او که مي آيد بي نام و نشان حرفش را مي زند که اگر ريگي به کفش نداشتي اينقدر قلم فرسايي نمي کردي و آن ديگري هم که مي آيد مي گويد، شعورت قد نخود است که آنوري نيستي و فکر مي کني آنوري بودن بد است . ما همين يک لنگي اينجا ايستاده ايم. خسته هم که شويم خودمان رها مي کنيم تا بالاخره اين کشي که به بند تنبانمان بسته اند وسط زمين و آسمان نگهمان دارد.
اين سليقه شخصي و حقوق فردي براي همه درمان مي شود و براي ما درد بي درمان. انگار که يکي به تو بگويد: هيچ آبادي! و تو بگويي من اهل هيچ آباد نيستم و بگويد اي نژاد پرست بدبخت ! اي طبقاتي بي ريشه ! اي بزدل!
همين يک لنگي اينجا ايستاده ايم و هيچ نمي گوييم . دهانمان هم بوي لحجه مي دهد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home