Saturday, May 24, 2003

وقتي اينهمه فاصله مي افته .
وقتي يك رابطه بوي نحسي مي گيره .
وقتي كه هزار حرف نزده زده مي شه .
وقتي هزار نانوشته نوشته مي شه .
وقتي كه در ذهن شجاعانه و درعمل بزدلانه زندگي مي كني .
وقتي كه هيچ چيز براي حفظ كردن نمي مونه ، جز خود رابطه .
يكي به من بگه .
يك رفيق ، يه آشنا ، يه آدم حسابي ،
چه مرضي است موندن و ساختن ؟
اونهايي كه موندن و ساختن و بنا كردن
حداكثرش يه قاراش ميشي ساختن عين تهرون خودمون
حداكثرش يه گهي تربيت كردن مثل خوده من
اگه كش نمي اومدم ،
اگه كش نمي اومدم، بين هزار باور قديمي و هزار حس دروني .
الان يا شهردار تهران بودم يا سان فرانسيسكو.
اين وسط گوز ملق نمي زدم .

Friday, May 23, 2003

می دونی الان کجا نشسته ام؟
توی یه کافه، با میزهای گرد و صندلی های لهستانی،
موسیقی با نوای فلوت جریان دارد.
می دونی تصویرم از آینده چیست؟
همین الان خودم رو دیدم که تنها نشسته ام
و
زنگ می زنم که دوستی بیاید،
تا تنها نباشم.
بعد رو به تو می کنم و می گم اینهم گرفتار است.
یادم آمد که دارم با کسی صحبت می کنم،
یادم آمد که تو هستی.
تو هستی یعنی من تنها نیستم.

Thursday, May 22, 2003

عجب نيمه شبي است !
خواب مي بينم كه دارم خواب تعبير مي كنم . گريه ام بند مي ياد . يه لبخند مي ياد مي نشينه كنار دوستي تازه .

Tuesday, May 20, 2003

رسيدم .... بالاخره رسيدم ...... آنقدر نقب زدم ، آنقدر كندم و اومدم و اومدم تا ته ته .......
دالان دراز طي شد .
از استيصال تا اضمحلال ....

Sunday, May 18, 2003

اینجا آفتاب است .
اینجا باد با برگها بازی می کند.
اینجا کیسه زباله کنار بزرگراه است .
اینجا عروسک با آن لبهای سرخ حلق آویز آینه ماشین است .
اینجا پرده همه پنجره ها کشیده است .
اینجا کودک زیبای من چسب زخم می فروشد.
اینجا پشت پیراهن اتوخورده عقد عرق بسته است.
اینجا برای هم آغوشی گرم است .
اینجا باد با خیسی پیشانی من می لاسد.
اینجا وسوسه با تنگ آب شوخی دارد.
اینجا کف پا با کاشی سرد خوش است .
اینجا بچه گربه تا صبح می نالد.
اینجا کلاغهای سیاه ما کوچ کرده اند .
اینجا آفتاب است .
اینجا هرم است و گرما و انتظار حبس .
اینجا زبانت از نموری دیوار سلول می نوشد.
اینجا آفتاب است.