Thursday, September 24, 2009

سرم را گذاشتم روی سینه ات و بعد دماغم را فرو کردم توی همان یک ذره فرو رفتگی همیشگی و بو کشیدم، یکی دیگر و بعدی عمیییییق.... به خیالم دلم سیر می شود، حالا چند روز گذشته و فقط مشامم پر از تو است و دلم تنگه تنگ ... فکر می کنم که بهتر است بی خیالت بشوم. ترسهایمان خیلی با هم توفیر می کند. من از افتادن می ترسم و تو از ده دقیقه دیر شدن. من از این عاشقانه بی اجازه و تو از بلایای هفتاد گانه. ترسهایت! کاش جایمان یا جایشان یک جوری عوض می شد بعد دل تو هم برای این قد عالم امنیتی که به خنده ای می پرانی تنگ می شد.

2 Comments:

At 1:17 PM, September 27, 2009 , Anonymous Gavazn said...

MObarake ! che taghiraate sabzi ! lol

 
At 4:48 PM, October 10, 2009 , Blogger . said...

اوه ببخشید فکر کنم یه طبقه اشتباه اومدم! خیلی شیک شده!

 

Post a Comment

<< Home