Saturday, April 05, 2003

اون روز رو يادته ؟ اومدي به خانه من .
نه ، دفعه اول نبود. اما خوب همين هيجان مرا افزون مي كرد.
يادت هست ؟ شراب خورديم .
ومن چراغها را خاموش كردم . فقط يك شمع روشن بود.
نشسته بودي و درنگاهت وسوسه هم آغوشي فرياد مي زد.
نزديك تر شدم و حرف زديم و حرف زديم . از چي حرف زديم ؟
يادت نيست ؟ به من چشم دوختي و گفتي كه چقدر پوست تنم شهوت انگيز است .
و انگشتان تو با ولع تمام پوستم رو هجا كرد .
خوب يادم هست .
از آن روز دربكارتي فرو رفتم ، كه امروز دراين باغ و دشت ، خودم رو از انگشتان وسوسه گر نسيم مي پوشانم .
مبادا به حريم تو دست درازي كند .

Thursday, April 03, 2003

ساعت سه بعدازظهره ، اما خورشيد خيال كج شدن نداره . هوا داغه ، هرم آفتاب استخوان دماغ و گونه ام رو نشونه گرفته . هرچند دقيقه يك بار يه قطره روي مهره هاي پشتم قل مي خوره و مي ره پائين . لباسم به تنم چسبيده ، اين هوا ، اين موقع روز ، توي اين شهر ديگه نوبره . هوا داغه . خيلي وقته كه رسيدم به خيابون اصلي اما نه اتوبوسي ، نه تاكسي و نه حتي بني بشري . روز غريبي است . انگار مردم از قبل خبر شدن . كسي بيرون نيامده . هوا داغه . زمين داغه . كف پام مي سوزه . هر از گاهي اين پا اون پا مي كنم . يكي از پيچ كوچه مي گذره و مي ياد جلوتر از من منتظر مي شه . بر مي گرده . نگاهي به من مي كنه . از دور يه ماشين مي ياد . هوا داغه . زمين داغه . تصوير موج داره . غريبه براي ماشين دست تكون مي ده . اما نمي خوره . غريبه به من نزديك تر مي شه و از كنارم رد مي شه . بر مي گردم . پشتم ايستاده . هوا داغه .
هيچ خبري نيست . نكنه جنگ شده ، يا طاعون يا هر بلاي ديگه . يعني فقط من و اون غريبه تو شهر به اين بزرگي زندگي مي كنيم . راه مي افتم . پياده خواهم رفت . تا هرجا كه بشه مي رم . هر از گاهي برمي گردم و پشت سرم رو نگاه مي كنم . غريبه هم راه افتاده . بالاي سرش داغ و زير پاش آبه . يه بار كه بر مي گردم |، غريبه نزديك تر شده . درست لحظه اي كه بر مي گردم . انگار برام دست تكون مي ده . دوباره برمي گردم . هنوز دست تكون مي ده . سرعتم رو كم مي كنم . هوا داغه . غريبه كنارم حركت مي كنه . لبخند مي زنه . ولي لبهاي من خشك خشكه . فقط مي گم ، هوا داغه . فقط مي گه ، روز غريبي است . به ميدان مي رسيم . فقط يه كوچه ديگه مونده . من به مقصدم خيلي نزديكم . هوا داغه . ولي هيچ كس نيست . شك مي كنم . فقط با اون قدم بر مي دارم . ميدان و هم كوچه رو رد مي كنيم . هوا داغه . اما دوست دارم كه كنار اون راه مي رم . بر مي گرده . به من نگاه مي كنه و دوباره اون لبخند مي زنه . همون لحظه يه قطره ديگه قل خورد رفت پائين . مي گه ، بسه ديگه ، برو . دلم مي خواد يه چيزي بگم . ولي هوا داغه . لبخند مي زنه . من بر مي گردم . و تمام مسير فكر مي كنم ، چرا هوا داغه .

Monday, March 31, 2003

اين رفيق ما هر چي مي شه ، ما بهش مي گيم ، چي شد ؟ پس چرا اينطوري شد ؟ چرا اينطوري كردي ؟ مي گه تو اصلا نمي فهمي ، تو جاي من نيستي ، من مجبورم و خلاصه قصه زندگيش رو اين اجبار ....ولي منطق رفيق ما خيلي شبيه به منطق اون آقاهه شده كه خالي مي بست و مي گفت: رفته بودم وسط اقيانوس آرام شكار كوسه ، يكي گرفتم . بعد دومي . بعد سومي و .. سر چهارمي بود كه هر كاري كردم كوسه نيامد بالا . من بكش ، كوسه بكش . خلاصه آقا كوسه ما رو انداخت تو آب . حالا من شنا كن ، كوسه شنا كن . من برو ، كوسه برو ... تا يكهو يه درخت ديدم .گرفتم رفتم بالا .
يكي از حضار مي گه : داداش خالي مي بندي ، درست ببند . وسط اقيانوس آرام ، درخت كجا بود ؟ چرا شر و ور مي گي ؟
كه راوي ماجرا خيلي جدي مي گه : چرا متوجه نيستي . من مجبور بودم !

سه سال قبل - دم درب پاركينگ
پسر اولي : سلام
پسر دومي : سلام
- بگو ببينم . چي ديدي كه اينقدر هيجان زده بودي ؟
- هرچي ديدم بگم ؟
- آره ، مگه چه عيبي داره ؟
- عيب ! نمي دونم عيب داره يا نه
- طفره نرو . بنال ببينم چي ديدي
- من تازه رسيدم بالا . اومدم كليد بندازم كه ديدم يه صدايي مي ياد
- اينا رو گفته بودي . رفتي بالا ؟
- گفته بودم بالا ؟! آها . آره پيچ پله رو رد كردم . صدا از پشت در پشت بام مي اومد .
- خوب ؟
- نمي شه گفت .
- زر مي زني يا ...؟
- خوب . خوب . ديدم كه
- هر دو تا شون رو ؟
- من گفتم دو تا بودن ؟
- ا .. نمي دونم تو چي گفتي . حالا بگو
- من نگاه نكردم . ولي كامل گوش كردم . معلوم بود كه ...عيبه . ولش كن .
- با كي بود ؟
- اون يكي رو نديدم .
- نديدي ؟
- نه
- همين ؟!
- آره
- عجب
- آره .
سه سال بعد . دم درب پاركينگ
پسر اولي : سلام
پسر دومي : سلام
- شنيدي ؟
- چي رو ؟
- شنيدي كه من و اون ....
- آره . همون سه سال پيش شنيده بودم ....