Friday, September 15, 2006

*
کاش شعر می گفتم و در شعرم قاب پنجره خیره می شده به نوسان من روی صندلی . اما قاب پنجره که چشم ندارد پس خیرگی ندارد. و این منم که چگونه روی صندلی تاب می خورم و نگاهم را از قاب پنجره به سقف و از سقف به درخت و از درخت به خواب می برم. خوابم سوراخ دارد و از ته سوراخش ذهنم چکه می کند روی بالشم. شعر که می گفتم، از سوراخ خوابم رد می شدم و چهاردست و پا می خزیدم روی دیوار یا حتی ترکهای زمینهای بیابان های دالی. اما می دانم که این بیابان و عنکبوت و سوراخ هم قافیه نمی شوند و فقط عکس برگردان شده اند روی ذهن ، حسرت هم کلمه خوبی بود تا شاید شعر می گفتم و بعد تو را میان همه اینها جا می دادم.


*واقعا نمی دونم این متن ماله کیه !! توی کامپیوترم پیداش کردم. شایدم کار خودمه و خبر ندارم!