Saturday, February 14, 2004

اين چند تا تکرارش هم براي بعضي ها عبرت نمي شه :

- شوخي بي ربط، يعني چي حالا، يعني که با يکي سر شوخي باز مي شه و به شوخي هاش مي خندي و خلاصه جنبه نشون مي دي . طرف شوخي هاش مرز نداره . نه اين ضد اولي نيست . هيچ ربطي به جنبه نداره . يه ذره به تربيت و ادب ربط داره . مي دونم که رعايت ادب در شرايط مختلف فرق مي کنه . اما بعضي کارها رو با صميمي صميمي ترين دوستت هم نبايد بکني . قاعدتا حرمت يک دوست واجبه

- سرعت دوستي ، يعني چي حالا، يعني که بايد رعايت سرعت را در شکل گيري يک رابطه دوستانه کرد. يکي به اين دليل که يک آشنايي نو پا هنوز اسمش دوستي نيست . يکي اينکه فهم عمل تو و عکس العمل طرف مقابل سخت مي شه .

- سکس زود هنگام ، يعني چي حالا، اصلا ربطي نداره به اينکه به سکس به عنوان يک نياز جسمي نگاه کني وقتي که طرف مقابل هم يک انسان است و يکي از دو طرف ممکنه در اون لحظات نا خواسته يا خواسته به نياز روحي اش هم توجه داشته باشد. چون بعدش خيلي که قوي باشد . بايد وقت و انرژي زيادي صرف بخش روحي شخص مربوطه شود.
-......

نتيجه گيري : طولاني مي شود. يک فرصت ديگر . شايد بهتر بود از باکره مي خواستم نتيجه گيري کند. خداي نتيجه گيري هاي بزرگ در جملات کوتاه است .

Thursday, February 12, 2004

اگه بخوام همه چيز رو يادت بيارم اينجا پر لينک مي شه . لينک به يه آرشيو که تنها باري که شخمش زدم وقتي بود که همه قصه هاي خودم و تو رو مي خواستم بخونم . و بعد ديدم که چقدر نزديک بودم . اون موقع ها قصه ما رو من مي نوشتم . تو فقط رد مي شدي . اصلا نبودي که باشي . غريبه بودي ديگه . من از نظر بازي شروع مي کردم و به عشق بازي مي رسيدم و به دعوا ختمش مي کردم و بعد به آشتي و بعد که تو رفتي.. رفتي سفر . بعد دوباره درست وقتي که همه چيز رو وپشت سر گذاشتم . هيچ کس نبود. براي خودم پيغامت رو گذاشتم که بيا .. اما عجيب که اين يک تکه کاغذ .. کار خودش را کرد و برف هم آمد و جاي پاي تو ... جاي پاي من ... درست در همين جا . همين نقطه سر به سر شد.
همان نقطه را نوشتم . نقطه اي که در واقعيت اقيانوس اطلس بود. چقدر مجازي . درست همان چيزي که تو امروز ...
در همان نقطه آتش همدست ما شد. تمام تنم در حسرت آن اولين معاشقه مان مي سوزد. چرا کلماتم اينگونه مي شوند. اوج احساس من اين نيست. اين کلمات را ديگران بکار برده اند. براي همين شايد تو فکر مي کني که ما هم عين بقيه هستيم.
بطري برايم شراب آورد. هيچ کس مستي آن شب مرا باور نمي کند. جز نگاه پيرمرد که لبخند مي زد. کسي باور نمي کند که اين تکنولوژي نيست که بين ما داوري مي کند. اين همان دود است و همان آتش . آب نامردي مي کند. سه شب است که با بطري آب تا صبح مي خوابم . و انگار که انتقام آتش را از رابطه ما گرفته است .
امروز پيغامت را گرفتم. نه به بوسه . نه شراب و نه حتي هم خوابگي هايمان. همه از قهر و دوري . فهمت سخت شده . به زبان سرخپوستي حرف نمي زني . من هم که نمي نويسم قصه مان را . تو چند جمله مي نويسي و ... عجب بي پروا ..
جسارتت را دوست دارم . اما اين ديگر شبيه قساوت شده بود. غريبه ام را زدي و لت و پار کردي . عشقم را و همه آنچه که به هيچ کس نسپرده بودمش.
يادت هست گفتي . حالا که با غريبه زندگي مي کني . از بودن با غريبه بنويس .
چه خوب که ننوشتم. تو خود براي شراکت بس بودي .
چه به آنها که فهمش هم نکردند و نمي کنند.
مي بيني که اينجا نشسته ام و هق هق گريه ام راه نفسم را بسته . مي آيي . اما در آغوشم نمي کشي . اين قهر است ؟
مي بيني که نبودنت را هميشه صبورانه تحمل کردم . هيچ نگفتم که نه شبيه آن زن بي دست و پاي تاريخي شوم که شبيه يک سکوت از سر فهم شوم . مي بيني و به آغوشم نمي کشي ؟ اين کم لطفي است ؟
نه نيست . هيچ کدام نيست . انتخاب است . همه انتخاب مال من بود. پرسيدم ؟ نپرسيدم ؟ اصلا دلت مي خواست غريبه من باشي ؟ آهان شايدم نه . غريبه من گفتي شبيه به کي است ؟ شاه پريون ؟ معلوم است اصلا نمي شناسيش
غريبه من شبيه به هيچ کس نيست . اولين بار در يک صبح . به غريبه فکر مي کردم که دستم از سر حادثه به مويش نخورد. از آن روز غريبه به شکلي در آمد. شاه پريون؟
نه آن هم فقط شکل بود. هيچ تحميلي نبود.
اينقدر هم خرفت نيستم که قصه غريبه را شبيه قصه شاه پريون بنويسم . اينقدر لوس و کش دار و احمقانه . من خودم اسب سواري بلدم . من خودم با اين موهاي فرفري سرخپوست لايقي شده ام . من خودم دنيا را زير پا مي گذارم.
مي بيني . همه حواسم را پرت مي کني . بايد اين سيگار را خاموش کنم . صداي من را مي شنوي . هي جواب مي دهي. گفتم سيسسسسسس
الان هم به انتظارم که خوابت ببرد. بيايم پاورچين بخزم زير پتوي آبي مان .آرام و بي صدا . بعد صبح يادت بياندازم که ديشب که خوابيده بودي . من کنارت بودم . بعد تو همانقدر دلت بسوزد که دل من سوخت . که همه شب من به خواب آشفته گذشت و فقط بايد چشم باز مي کردم .
ديگر از من سوال نکن .
هيچ وقت از من نپرس که مي خواهم باشم يا نباشم .
بودن ما دست من نيست . دست تو نيست . ديگر من نمي نويسمش . من مي خوانمش
از روي خط آتش .
امروز هم انتقام آن روز را پس مي دهم که گفتم غريبه بر مي گردد!
غريبه برمي گردد!

اگر قرار باشه خواب هاي آدم چند مدل باشه و هر مدلي که باشه ،‌ به نوعي بيانگر ناخودآگاه آدم باشه . من مدتهاست که با زبان خوابهايم آشنا شده ام. وقتي همه خودآگاه و ناخودآگاهم درگير مسائل روزمره مي شه ، سراسر خوابم همان اتفاقات ، همان اشخاص و همه آن چيزهايي که درباره شان فکر کرده ام مي شود.
اما به محض اينکه خوابهايم را حضور اشخاصي دربر مي گيرد که هيچ انتظارش را ندارم و اتفاقات در مکانها و زمانهايي مي افتد که هيچ خيالش را نداشتم .....مي فهمم که دوباره فاصله اي بين آنچه زندگي مي کنم و آنچه که زندگي نمي کنم افتاده است .
سالها ، شايد از کودکي ، از وقتي يادم مي آيد خوابهايم آشفته به صورتهاي غريب و حوادث عجيب بود. گاهي به شدت فانتزي و گاهي به شدت هيچکاکي .
مدتي بود که خوابهايم با من سخن مي گفتند . با فراموشي . فراموش مي شدندو جز چند صحنه آرام و چند نشانه مثبت چيزي يادم نمي ماند.
ديشب دوباره خوابم بوي همان نا آرامي هاي گذشته را مي داد .
ديگر مي دانم که اشخاصي که به خوابم مي آيند نه براي يادآوري خودشان که براي ياد آوري صفتي که در آنهاست مي آيند. ديشب خواب دوستي قديمي را ديدم که ديگر دوست نيست . خواب ديدم که همراه من است . در سفر و در همه مراحل . بقيه شان هم بودند. و من اصلا خوشحال نبودم .
جزئيات خواب ........نه نتيجه خواب ...... آره مثل اينکه همه خواب ديشب به خاطر شروع يک بازي تکراري است . من به سرعت برق و باد روابطم را شکل مي دهم و اسم دوستي و حتي فوق دوستي بر آن مي گذارم . ديشب او ( کسي که هميشه به عنوان يک فوق دوست کنار من شناخته مي شد و هرگز نبود) به خوابم آمد و همراه من در مکان و زمان امروزم قرار گرفت که يادم بيايد که چقدر اين روزها طرح روابط صميمانه را مي کشم .
بايد ترمز کنم . دوستي بايد با سرعت خودش شکل بگيرد. و شکل که گرفت تازه بايد متعلق به دونفر باشد . و اين همه طرح دوستي که مي ريزم . پشيزي نمي ارزد . مگر مثل هميشه به اميد استثنايي بنشينم . عمرم ديگر تابش را نمي آورد. بگذار اين بار دوستي مرا انتخاب کند.