Wednesday, July 13, 2005

عزاداري

تمام تائيد دوره کودکي
تمام قصه هاي ظهر
قربون صدقه هاي آهنگين بهترين قربون صدقه هاي عالم
ميشي ترين چشمهاي دنيا
با آنهمه عاشقي
با آنهمه بزرگي ...
ديگه کسي من را ...... صدا نمي کنه .
چقدر دلم گرفت.
کتاب سرم را پرت نمي کند.
موسيقي چقدر کم اثر شده
هيچ کس را نمي خوام ببينم
و چقدر عجيب که تنها هم نمي خواهم باشم
اين عجيب ترين غم عمرمه
بقيه غم ها يه جور ديگه بود
اين کدره براي من ، اما واضح ترين و تکراري ترين غم عالمه
براي همه قابل درکه
اما من حالم عجيبه
دلم تنگه
هميشه يک کاري مي شد برايش کرد
اين يکي را انگار بايد فقط عزاداري کرد
انگار که اين يکي بي دليل سنتي نشکستني نشده
مثل او که گفت که
Find your own way to grieve!
نمي تونم همه حسم رو بگم
حرف که مي زنم صدايم شبيه به شيون مي شود
از جنسي که هميشه ديگران مي کردند و من بغضم مي گرفت
بعد ذهنم هضم مي کرد که اين آرامشان مي کند لابد!
تکرار خاطرات و تصاوير و همه و همه او...... و بلندتر زار زدن
امروز دلم مي خواد بلد بودم سرم را تکان مي دادم و زار مي زدم
اما نمي شود
وقتي يادش مي افتم
آرام مي شوم
بايد به خودم فکر کنم تا ماتمم را کامل شود
بالاخره با همان قدمهاي آرام و کلمات انتخاب شده
و از همه مهمتر با آنهمه آرامش رفت
يکي که عاشقم بود بي هيچ شکي
و خودخواهيم به زاري نشسته
با هر کي حرف زدم آرام بود
جز من که رفتنش را نديدم!

Tuesday, July 12, 2005

فقط به اندازه چرخاندن سر
فقط به اندازه يک نگاه
شايد هم يک اشاره
همين
کافي بود
همانقدر سفت و سخت دندان بر پوسته صدف بفشارد
صدف شکست
و غير از چکه اي از لاي انگشتانش ، بقيه به هورتي فرو رفت .
فقط به همان اندازه
من از تيررس حواسش دور بودم
صدف رده هاي نارنجي و فيروزه اي يگانه اي داشت
يک تکه اش را با تف چسباندم روي سينه ام
يک تکه اش هم براي روز مبادا