Saturday, August 13, 2005

زن دستش را مثل هميشه دور خودش جمع کرده ، انگار که دل درد داشته باشد. شايدم خودش را در برابر يک هجومي چيزي بسته است. فقط سردش است. اما ژستش اين است. پوري وقتي سردش است فقط کمي قوز مي کند و کف دستهايش را به هم مي مالد. حالا به هر حال انگار که سردش است. تقريبا همه نوبتي ژاکت يا کتشان را تعارف کرده اند. اما همچنان با همان طور ايستاده. مرد عصبي به نظر مي رسد.
اينجا پناهگاه ندارد؟
همه سردشان بود. اما سيا گفته بود که بريم يه کوه پرت رو پيدا کنيم و بريم بالا. خود سيا هم سردش بود. دماغ مثلثش زير قابهاي سياه عينک سرخ تر شده بود. همه با هم شوخي داشتند. دائما هم با هم حرف مي زدند، حتي رو در رو. حتي خيره به هم. اما انگار فقط وقتي از گوشه چشم نگاهش مي کرد او را مي ديد. دقيقا روي لپش صورتي شده بود، نه گونه هايش ، بلکه لپهاش. نوک انگشتانش گرد و سرخ بود. اصلا اين بشر سرخ بود. شاد، هيجان انگيز، خجالتي، شبيه به شهوت ، خشم . از گوشه چشم مي ديد که دستمال لت و پار را هي زير دماغش مي کشد. لازم نبود کسي به کسي چيزي تعارف کند. پوري که از اول کتش را نپوشيد و آنقدر قلدر بازي در آورد که ليلان جهيد و کتش را از روي کوله اش قاپيد و پوشيد. هميشه نقشه هاي پوري مي گرفت. به اين يکي نمي شه اصلا چيزي را تعارف کرد. دوباره از گوشه چشم نگاهش کرد. اصلا تمام مسير در خطي اريب نگاهش مي کرد. دستهاش را باز مي کرد و او فرو مي رفت توي کتش و دستهاش مي سريد توي گرما زير بغلش. مي شد در آن حال آرام موهايش را بو کند. پوري داشت دوباره با همان لحجه شوخش با زن سر و کله مي زد. اگر کت من را نمي گيريد اقلا کت اين رو بگيرين که اينجا الکي مي چرخه .
مرد نفهميد که چرا به پوري سرد نگاه کرد. چندشش شد انگار. دست زن را خوانده بود. يعني نه دست اين را ، اما از اين مدل دستها را . يخ زدن زيادي براي جلب توجه . براي اينکه بالاخره مرد آرام کتش را در بياورد و بي سوال بياندازد روي شونه زن.پوري مدام زر مي زد. ليلان کليشه نيست . ساده هست اما کليشه نيست. قابل پيش بيني هست اما کليشه نيست. روونه . من دوستش دارم. اما تو بدبخت عاشق خل و چلاشي. اين ساده نيست . اين کليشه است. داري از اون ور بوم ميوفتي.
سيا بود که يک متلکي گفت ، وگرنه کتش را آرام گذاشته بود روي شانه دختر. همان که سرخ بود. همان که اينقدر قشنگ سردش مي شد و شايد او کلاه کت را سرش مي انداخت. عين دفعه قبل، حتي در کمد را که باز مي کرد. بوي موي او مي پيچيد توي دماغش .
زن با صداي زنگدارش دوباره گفت چقدر سرده . اين بار پوري فقط چرخيد رو به آتش و خنده اش را خورد.

Wednesday, August 10, 2005

سر بعضي از کلمات صدايش يک حالت عجيبي مي شود. صداي زنگ دار و زنانه اش درهم مي پيچد انگار که گلوله اي راه گلويش را بسته و باز مي کند. فقط به اندازه صاف کردن صدايش متوقف مي شود و بعد دوباره مسلسل وار ادامه مي دهد. مسخره اش کرده است . شورش را در آورده. او را هالو فرض کرده . او که مي داند با ديگري سر و سري دارد. اگر هم ندارد، دلش که مي خواهد. دوباره رو به او مي کند و همزمان تفش مي پرد روي دنده ، کمي با فاصله نسبت به دستهاي مرد. نگاهش همانجا گير مي کند. دو تا صندلي لهستاني بود و مرد آرام و مطمئن نشسته بود. انگار که فقط صندلي او در آستانه ولو شدن بود. مي فهميد که اگر سرش را بالا کند نگاه خيره مرد چشمانش را زيبا مي کند. همانجا بود که با هيجان به حرف آمد و تفش پريد روي ميز درست کنار دست مرد و تا آخر به خطوط صورتش خيره ماند که به او فرصت سر پائين انداختن ندهد. هميشه تفش مي پريد. نه به رقت مژده که وقتي بچه بودند هميشه ننه اش با دستمال از پيش پيراهنش تا زير چانه اش و گودي زير لبش را پاک مي کرد. اين يک تکه تف کفي بي ربط بود . انگار هم که هيچ وقت کسي نمي ديد. باز راه گلويش گرفته بود. نکند گريه کند. مرد به سخن آمد و هم زمان دستش سريد روي تف. بي هيچ واکنشي . بعد او بود که گفت تف . مرد با تعجب نگاهش کرد. فقط گفت تف به اين شانس . و مرد نيشخند زد. .........................