Wednesday, August 10, 2005
سر بعضي از کلمات صدايش يک حالت عجيبي مي شود. صداي زنگ دار و زنانه اش درهم مي پيچد انگار که گلوله اي راه گلويش را بسته و باز مي کند. فقط به اندازه صاف کردن صدايش متوقف مي شود و بعد دوباره مسلسل وار ادامه مي دهد. مسخره اش کرده است . شورش را در آورده. او را هالو فرض کرده . او که مي داند با ديگري سر و سري دارد. اگر هم ندارد، دلش که مي خواهد. دوباره رو به او مي کند و همزمان تفش مي پرد روي دنده ، کمي با فاصله نسبت به دستهاي مرد. نگاهش همانجا گير مي کند. دو تا صندلي لهستاني بود و مرد آرام و مطمئن نشسته بود. انگار که فقط صندلي او در آستانه ولو شدن بود. مي فهميد که اگر سرش را بالا کند نگاه خيره مرد چشمانش را زيبا مي کند. همانجا بود که با هيجان به حرف آمد و تفش پريد روي ميز درست کنار دست مرد و تا آخر به خطوط صورتش خيره ماند که به او فرصت سر پائين انداختن ندهد. هميشه تفش مي پريد. نه به رقت مژده که وقتي بچه بودند هميشه ننه اش با دستمال از پيش پيراهنش تا زير چانه اش و گودي زير لبش را پاک مي کرد. اين يک تکه تف کفي بي ربط بود . انگار هم که هيچ وقت کسي نمي ديد. باز راه گلويش گرفته بود. نکند گريه کند. مرد به سخن آمد و هم زمان دستش سريد روي تف. بي هيچ واکنشي . بعد او بود که گفت تف . مرد با تعجب نگاهش کرد. فقط گفت تف به اين شانس . و مرد نيشخند زد. .........................
0 Comments:
Post a Comment
<< Home