Sunday, July 24, 2005

يک حالت عجيبي شبيه به سر درد يا شبيه به حالت تهوع و يا هيچ کدام. دوباره چشمهايش را بست و به خواب فرو رفت. يک ساعتي گذشته بود که چشمهايش را باز کرد و خيره به نور شديد تلويزيون شد. بلند شد، دفتر تلفنش را باز کرد و سيگارش را روشن کرد و شماره گرفت. بوووووق ... بوووووق.......و باز هم بوووووق و بالاخره صداي پيغام گير. صدايش صاف نمي شد ، کمي مکث کرد و بعد از يک اهمي که کرد پيغام خلاصه اي گذاشت. شماره بعدي را تا نيمه گرفت و قطع کرد، نه صدايش صاف مي شد و نه حالش جا بود. چراغ قرمز کوچک چشمک مي زد. به پيغام گوش کرد. چطور نشنيده بود. حتما خوابش سنگين بوده . سرش سنگين شد. درد پيچيد توي شقيقه اش. حالا يک تلفن ديگر هم بايد مي زد. بايد خيلي کارها مي کرد. ديگر به خودش حق نمي داد. دستي به .........delam yeho khaast ke ino paak konam

0 Comments:

Post a Comment

<< Home