Sunday, July 03, 2005

نمي دانم چندمين بار بود که زيپ جلوي کوله پشتي اش را باز مي کرد و مي بست. هربار با يک آرامش خاصي و هر بار فقط صداي موزيک را کمي بالا يا پائين مي برد. انگار که هيج جوري صدا در آستانه مطلوبش نبود. هربارکمي بلندتر يا کوتاه تر. موقع توقف کمي بييشتر از معمول قطار در هر ايستگاه دوباره دستش به سمت کوله مي رفت. درست وقتي صداي گوينده قطار نام ايستگاه بعدي را اعلام مي کرد، ديد که مرد جوان کنار خيابان به رقصي در آمده ، يا شايدم صرع . بي اراده صداي موسيقي که با حرکات سرو بدن مرد سينک شده بود را زياد کرد و بعد لرزش خفيفي در دستانش حس کرد. صداي چرخهاي تمام فلزي قطار روي ريل توي تونل سياه پيچيد و ديگر کلمات را نديدم که چگونه روي کاغذ آمد. قطار که از تونل بيرون آمد هوا باراني بود. يا شايدم کمي قبل تر درست وقتي که دخترک کنارش نشست و نفهميد. بوي بيستکويت مي آمد و بوي چيپس بوي مهماني هاي کودکي همان يکي دو باري که رفته بود. چشمهايش را بست تا تصوير النگوهاي رنگي پلاستيکي او را ببرد تا همان النگوهاي پهن رنگي ، با رنگهاي شاد ، بايد انگشتهايش را تمام مدت از هم باز نگه مي داشت تا نيفتند و تصوير زنانه اش خط نخورد. مثل کفشهاي عمه جون، بزرگ اما نه به بزرگي کفشهاي بقيه زنها ، با پاشنه هاي بلندتر از بقيه کفشها ، گاهي به اثر پنهان عمه جون در بزرگ شدنش فکر مي کرد. اگر عمه جون اينقدر ريزه ميزه نبود او به آن زودي از او بلند قد تر نمي شد، حتي پسر عمه جون هم او را کنار مي کشيد و او را مي بوسيد و انگار اصلا اين رسالت آن خانواده بود که زن باشد. صداي چرخهاي قطار عوض شد، انگار که دور همه چرخها پارچه کلفت بنفشي پيچيدند. ديگر صداي فلزي نمي آمد، صورتش را به شيشه چسبانده بود و خيره شده بود به ريل قطاري که کنارشان حرکت مي کرد و تمام فلزي بود. سنگهاي ريز با سرعت عبور مي کردند و به رنگ موکت هاي آمريکايي شده بودند. همانها که با کفشهاي خيس رويشان قدم زد و هيچ کس نفهميد. اما مادر هنوز مي گفت موکتهاي سبز خانه شان خيلي عمر دارد. آنها فقط نقشهاي پنهان محشري داشتند و گرنه خيلي زبر بودند و گاهي تا ته خاطرات مي رفتند. خاطرات را هر بار دو دسته مي کرد و هر بار بعد دوباره به همشان مي زد ، گاهي سوار قطار ، گاهي زير آفتاب با چشمهاي بسته ، چقدر همه جا قرمز مي شد. زير باران خاکستري و سبز بود و عجب محشري بود ، انگار که از بدها شروع مي کرد و آن حس عجيب مي آمد روي دلش بعد مثل گل گلگير سر مي خورد و مواج و آرام مي ريخت پائين و از آن زير نقره اي متاليک تميزي معلوم مي شد. متاليک برايش همان نقره اي بود هميشه و چقدر اين کلمه جلوي پسرها برنده اش مي کرد وقتي بحث ماشين مي شد اين يکي از کلماتي بود که يک بار مي گفت و هميشه آنها فکر مي کردند که خيلي مي داند ولي علاقه اي به حرف زدن ندارد. هنوز هم متاليک در ذهنش همان نقره اي بود. يک جور نقره اي شيک و مغرور، مثل ماشين برادرش ، اگر همه نمي گفتند که ديگر بزرگ شده است سالها پيش آن ماشين را به مجموعه ماشينهايش اضافه کرده بود. اما همه را مثل يک خانوم بخشيده بود. ايستگاه آخر همه پياده مي شدند. ترسيد ، ترس جاماندن ، مثل هميشه آرام ايستاد تا همه رد شوند و بعد آخر از همه راه افتاد و همه دلهره جا ماندن را با حس قهرمان شدن يکي کرد. هر دو يک شور داشتند. نگاهي به دو سر قطار مي کرد و بعد مي ديد که قطار منفجر مي شود و او مي دويد و همه را نجات مي داد. تمام صورتش لکه هاي سياه بود. ديگر پياده شده بود، هواي متاليک بود.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home