Monday, July 04, 2005

چقدر آرام و چقدر امن
چقدر جسور و چقدر پرحرف
همه اش را با سر همين خط کش فلزي که پاکت نامه را گشود، بريد و چيزکي بي سرو ته را باقي گذاشت .
بعد دمش را گرفت و همراه انگشتانش فرو کرد در شيشه مرباي خالي که حالا تا نصفه آب داشت.
روي زانوهايش خم شد و خيره شد به قطر ساقه که حالا بزرگ تر به نظر مي آمدو فقط زمزمه کرد.
اگر ريشه کند ...
بعد صاف شد و شيشه را بلند کرد و کنار بقيه گذاشت
جلوي دونه دونه شان خم شد و به ريشه هاي قطور نگاه کرد.
بعد يکي را جلو کشيد و آبش را عوض کرد.
چراغ را خاموش کرد. لامپ اتاق کناري را عوض کرد برگشت و لامپ سوخته را رها کرد .
توي آشغالي . همانجا ايستاد تا صداي تلقش را بشنود. سوخته بود که .
دوباره جلوي شيشه خم شد. به جاي ريشه ندوانده يک چشم ديد. قرار گذاشت که باور کند تصوير چشم خودش را ديده
....
و اين قرار براي مدتي توي شيشه مرباي خالي مي ماند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home