روز تولدش گفت:
« آنقدر مرگ واقعي است که عقلانيت ما را بر مي انگيزد.»
و بعد نجواي نرمش که :
« از او که مي ميرد اگرچه که قديس نمي سازيم و يادمان بماند که او هم آنقدر داشت براي آزارمان . مگرنه که همه مان داريم . حالا که ديگر جاي نفرت نمي ماند. همانقدر يا شايدم کمتر از آن : عشق به خود را افزون کن. »
Thursday, July 28, 2005
Previous Posts
- Inja hataaa, Editor Farsi ham farsi neminevise, ma...
- من از « او » رسما عذرخواهي مي کنم که در فاصله ميان...
- يک حالت عجيبي شبيه به سر درد يا شبيه به حالت تهوع ...
- در بزرگ نرده اي سياه را با تمام زوري که داشت هل دا...
- عزاداريتمام تائيد دوره کودکيتمام قصه هاي ظهرقربون ...
- فقط به اندازه چرخاندن سرفقط به اندازه يک نگاهشايد ...
- سلامکلي دلم برات تنگ شده ، با اين که حرف زديم ، کل...
- چقدر آرام و چقدر امنچقدر جسور و چقدر پرحرفهمه اش ر...
- نمي دانم چندمين بار بود که زيپ جلوي کوله پشتي اش ...
- اين عاشقانه آرام، اين هستي لايعقل، اين مستي وسيع، ...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home