Wednesday, February 15, 2006

سرت سلامت گلابي که يادت مي افتم دلم شاد مي شه. گيريم که حوصله ات از دست خوابهام سر رفته ،‌ اين کنسلي شب آخر خودش مصيبتي است که اگر اين يک قرون کون گشاد همه چيز را به تاخير ننداخته بود، الان خيلي حالمان خراب تر بود. فلسفه اين رو هم همونجور که دم پرت رو لابه لاي شبهاي مه آلود لندن تف مي زني بنويس که چيه که ما هر چي از جهان و آخرت زمان قرض مي کنيم بازم هشتمون گره نهمونه . روزي من از عشق شده قد موهاي کوتاه و چشمهاي تنگ اون و روزي اون اندازه دل من ، حالا اگر اين يکي آخرش ير به ير نشد. امشب تلفن را فوت مي کنم و شمع را مي کشم بيرون که اين يک خط نوشتن و ننوشتن شما هم ديگر حرص ما را شبيه اشتهاي راني به همبرگر کرد. ساري قرمز سوغات هندوستان با يک لباس شب مشکي و چکمه چرم مشکي همه اش حواله جان ما که اين روزها دلمان به او خوش است که صدايش عينهو گاو خودمان است . فردا کسي از ديدن من خوشحال خواهد شد نه به اندازه سي و اندي سال پيش لبخند زن جوان که به اندازه هم آوردن سرو ته يک تست چاه نفت و سه زار اين ور و آن ورش. حالا پشت قباله ما شماره تلفن مي نويسي و زيرش امضا تمرين مي کني که من هر بار نگاهش مي کنم يادم بيايد که اين يکي را هم روبان زده يا نزده دست مي گيرم و توي هوا هفت سامورايي بازي مي کنم . حلقه را هم بيا حواله کنيم به تير چراغ برق ، اقلا منت هوشمان را سر بخت بگذاريم که زکي !