Tuesday, September 13, 2005

دلم خواست که بگويمت : « گريه نکن »

وقتي نميرخت را سير مي کرد
وقتي که قدمهايت را مي شمرد
وقتي که موهايت را بوييد

دلم خواست بگويم : « گريه نکن »

وقتي دلت تنگ مي شود
وقتي پلکهايت را مي کشي که اشکت نريزد
وقتي چراغ را خاموش مي کني

دلم مي خواهد بگويم: « گريه نکن »

وقتي بلند بلند مي خنديدند
وقتي سرشان از دود سيگارت دزديدند
وقتي که عزمت هم پيالگي ات را مستي نکردند

دلم مي خواست بگويم : « گريه نکن »

وقتي بي اراده حرمت دوستي شان را نگه داشتي
وقتي به هر کنايه شان خنديدي
وقتي آغوش نا امنشان را گرم کردي

دلم خواست گريه نکنم

......

وقتي با انگشانت بازي مي کني
وقتي موهايت را حلقه مي کني
وقتي براي من دل تنگ مي شوي
وقتي ديگر جدي شان نمي گيري
وقتي از ته دل مي خندي

ديگر گريه نکن پس !