Monday, January 12, 2009

مدتی است که صدایمان را بریده اند و گذاشته اند کف دستمان. هی فوتش می کنیم و نازش می کنیم ببینیم صاف و صوف می شود که نمی شود. آنقدر خر خر می کند که خود کدخدا پیغام فرستاد که پسر بزرگش را از سر کوچه مان جمع کنند و از اندرونیشان درمان بفرستند یا ما را برای درمان ببرند.

این مدت هم هی سرخاب و سفید آب می کنیم و خدا خدا. ملکه خاتون می گویند صدا به چه دردتان می خورد،‌ زن کم و کوتاه حرفش خوب است. دلتان نگیرد.

دلمان هم یک همچین بگویی نگویی می خواهد بگیرد ، به ضرب کمدی و معرکه گیری شادش می کنیم. رویمان نشد و گوشه چارقد جویدیم که بگوییم یک جور خوبی اش را دلمان می خواهد،‌ از آن سرخوش و خندان هایش، از آن بی کنایه و دعوی هایش، از آن سکسی هایش، از آن دست و دل بازهایش.

قرار شد به اندرونی کدخدا برویم و بگذاریم پایمان را بمالند و تلخک برایمان برقصانند.

نه این که روی حرف ملکه خاتون حرفی زده شود،‌ اما زمانه توفیر کرده، زن باید بتواند که زیر گوش آقایشان عاشقانه نجوا کند.