Saturday, November 16, 2002

من يه دوستي دارم كه خيلي چيزهاي خوب داره اما چند تا مشكل از نظرخودش و چند تا ضعف از نظر من داره :
1- با مامانش هزارساله كه مشكل داره . فكر مي كنه كه يه مرد 26 ساله شده ولي هنوزنمي تونه شب بره خونه دوستش و مامانش بهش گير نده .
راه حل : حتما داره
2- با كار و رئيسش مشكل داره و ...
راه حل : حتما داره
3- با انتخابهايش مشكل داره . حداقل با يكي دوتا از اساسياش .
راه حل : حتما داره
4- با مرز بين عشق و عقلش مشكل داره .
راه حل : حتما داره
5- فكر مي كنه اگه به اوني كه مي خواسته نرسيده تقصير اون بوده نه خودش
راه حل : حتما داره
6- فكر مي كنه كه بايد خيلي پولدار شه
راه حل : حتما داره
7- فكر مي كنه زن گرفتن يعني احساس مسووليت در برابر يك معصوميت
راه حل : حتما داره
8- فكر مي كنه خيانت به خود با ارزش تر از خيانت به ديگران است .
راه حل : حتما داره
9- باور كرده كه تغييرات اساسي اگر در زندگي اش بوجود نمي آيد به خاطر كساني است كه دوستشان دارد نه ترسهاي خودش .
وقتي حل مشكلات او اينقدر آسان است . چرا او هنوز مشكل دارد !!!

يه مكالمه دوستانه در يك جمع كوچك دوستانه و....يه ذره درجريان باشيد .( باعرض پوزش از دوستان )
يه دختر خانومي . با كمالات . موقر و باظاهري وزين ( اينهمه توضيح كه اصلا شبيه ....نبوده )
دوست مارا يكي دوباري يك جايي مي بيند و دفعه سوم زنگ مي زند و دفعه چهارم قرارمي گذارد و ..
دوست ما گفته رابطه شروع مي شود با توافق برسر رفع نياز!
فعلا نياز دريك عرصه تعريف شده : سكس
دوست ما خيلي اوقات حوصله دخترخانوم را ندارد . چون زندگي شلوغي دارد و نمي شود ونمي تواند تمام وقتش را با دختر بگذراند. ولي دختر بيشتر وقت دارد !
يه جورايي به نظر مي آيد از آن وقار و خانومي ديگر خيلي تصويري نمانده .
اما دوستم مي گفت . لذت جنسي كه با اين دختر تجربه كرده با هيچ كس تجربه نكرده بوده است . دخترك يا خانوم قصه ما خيلي وارده .
من فكر كردم . و فكركردم .
من اگر جاي دختر بودم .
وقار را به يادگار مي گذاشتم . يا خاطره يك سكس عالي را ؟
واقعا آنچه درذهن ديگران مي ماند :
اولا : چقدر اهميت دارد ؟
ثانيا : چقدر دوام دارد ؟
ثالثا : چقدرخودمان درساخت آن تصوير موثريم ؟
من بارها تصوير خودم را ويران كرده ام و دوباره ساخته ام .
اين بار به يك قاب خالي فكر مي كنم .
من همينم .
بگذار آنها تلاش كنند مرا بازسازي كنند .
بگذار تخيل ديگران بارور شود .

دادن اين خدمات مخابرات قصه اي است . نمايشگر .
يك نظر سنجي شروع كردم . شما هم شركت كنيد.
- آقا عاليه . از شر مزاحم تلفني راحت شديم .
- عاليه . اما با اين آشفته بازارو خط روخط و .... فقط مردم مي افتند به جون هم .
- ديگه نمي شه چك زنگ زد!
- من و دوستم قرارمون اينه كه با مامان باباي همديگه حرف نمي زنيم . حالا ديگه تعطيل .
- ديگه نمي شه طرف رو چك كرد .
- من كه ديگه نمي تونم به طرف زنگ بزنم . چون اساسا من گاهي زنگ مي زدم كه صداش روبشنوم و حال مي كردم . حالا ...
(‌چقدر يك پيشرفت تكنولوژيك كه سالهاست خيلي جاهاي دنيا فراگير شده براي ملت ما مواهب و مضرات داره . براي ما كه دنيامون اينهمه لايه داره . پراز پنهان كاري .تظاهر .
اگه روراست تر بوديم حتما چك زنگ نمي زديم . اگه دلمون براي كسي تنگ مي شد زنگ مي زديم ومي گفتيم دلمان تنگ است نه اينكه زنگ بزنيم وقطع كنيم . اگر به كسي شك داشتيم باهاش قطع رابطه مي كرديم يا ازش توضيح مي خواستيم . نه اينكه با يك تلفن وقطع كردن سعي كنيم حدس بزنيم كه صداي كه و چه مي آيد و ........
و شايد عادت كنيم روراست تر باشيم . )

Wednesday, November 13, 2002

سال اول دانشگاه كه بودم . اولين پيشنهاد جدي رو از يك همكلاسي دريافت كردم . كسي كه فكر مي كردم سرش گرم و ليش خندان است و كاري هم به كار من نداره .
يك روز به من گفت كه علت اينهمه گير دادن هاي من به اكيپ ( از اون مدل اكيپهاي دختر و پسركه سالهاي اول دانشكده تشكيل مي شود ) گيردادن سر اينكه كي رو به اكيپ راه بدهيم و كي رو ندهيم . به خاطراين است كه تو براي من مهمي و من روي تو تعصب دارم و اينطوري نشون مي دم !!!
من چه كردم و چه شدو ..........بماند .
اما به طور جدي مي خواست كه من خودم نباشم و همه روابط عمومي من كه باعث مي شد عده اي دور هم جمع شويم و خوش باشيم بايد مهار مي شد تا پسرك احساس آرامش كند . من نكردم . بالاخره يه چيزي شد .
بعد از اينكه كلي مودبانه ازش خواستم كه كاري به كار من نداشته باشد كلي احساساتي بازي درآورد و دو روز بعدش كه حالش جا اومد به من ثابت كرد كه دوست دختر تازه اي يافته كه به او خيلي وابسته است و در يك سخنراني قرا به من گفت كه : من يكي رو مي خوام كه به من تكيه كندو نه اينكه خودش دوتا پا داشته باشد . نمي دونم داشت ازمن رو مي كوبيد يا خودش رو !
بعد از مدتي يكي ديگه ( يكي از همونهايي كه نفراول گفته بود من حق ندارم حتي به عنوان همكلاسي باهاش حرف بزنم ) كه هميشه دوست دختر هم داشت و كاري هم به كارمن نداشت دريك سخنراني قرا به من گفت كه من از تو هميشه خوشم مي اومده ولي خيلي زود فهميدم كه تو كسي نيستي كه به كسي راه بدي و تو رو داشتن خيلي سخته .
بعد از يه مدت ديگه يكي ديگه به من گفت كه تورابطه ات با همه پسرها مثل همه و آدم هميشه فكر مي كنه كه براي تو فرقي با بقيه نداره . ( مگه داشت ؟!)
بعد از يه مدت ديگه يكي ديگه به من گفت اولين باركه تورو ديدم اينقدر رفتارت با من صميمانه بود كه هر پسر جز من بود جنبه نداشت و فكر مي كرد تو داري بهش راه مي دي ( واقعا شانس اوردم كه طرف با جنبه بود)
در تمام اين تجارب دوستان دختري كه صميمانه كنارم بودند!! مي گفتند كه تو چقدر با پسرها صميمي هستي و طرف اونهايي و ...!!!!
نمي دونم چرا سعي كردم همه چيز رو تغيير بدم . دفاع بود . خسته بودم .

تنهايي توي يه خونه و تنهايي توي يه اتاق خوابيدن و تنهايي زندگي كردن تجربه خوبيست .
هرجا كه مي رم اصرار مي كنند كه شب پيششون بمونم . من دوست دارم برم خونه خودم . نمي دونم چرا همه فكر مي كنند ترجيح دادن تنهايي يعني كه با آنها راحت نيستم يا دوستشان ندارم . ديشب شب خوبي بود . همه قوم و خويشها خونه مامانم اينها جمع بودندو من يه حس خوبي داشتم . ياد جواني !!
شب كه رفتم خونه . نشستم خاك سرخ تماشا كردم .سريالي است كه نمي دانم قشنگ است يا به خاطر حاتمي كيا نگاهش مي كنم . روي مبل خوابم برد . چقدر سخت بود مسواك زدن و شستن چشمهاو آرايش صورت و ... بعله . خوابم پريد . خواندم تا دوباره خوابم برد.
صبح بيداري در تاريكي . هوا باراني . ولي هزار كار داشتم . ديروز هم مرخصي گرفته بودم . بايد مي رفتم سركار. رفتم كه اول برم بانك . سرراهم ...
يك خانومي كه تا وسط خيابان آمده بود تا ماشيني بگيرد راه را بند آورده بود .من خيلي دوست دارم كه آدمها را سوار كنم . برايم قصه است . اما خانم قصه امروزمن تنها نبود با دختري روي ويل چير . دختري تقريبا ده ساله . دختررا روي صندلي عقب نشاند . ويل چير را درصندوق عقب گذاشت و خودش كنارم نشست . تا مادرمربوطه بيايد . من و دخترك چاق سلامتي كرده بوديم . با ورود دخترك كه مقنعه ا ش رو فقط سرش كشيده بودند و كج ومج روي سرش بود بوي ادرار تندي درماشين پيچيد. نفسم بالا نمي اومد. دوباره قاطي كرده بودم . دلم مي خواست دخترك بوي گل مي داد . اما نمي داد بوي ادرار . شبيه بوي قرمه سبزي مونده .
اجازه گرفتم كه دم بانك نگه دارم و كارم كه سه دقيقه بيشتر طول نمي كشيد انجام دهم وبعد برسانمشان تا خود مقصد . احساس گناه مي كردم . اون احساسي كه هميشه با منه . اينكه كسي احساس كند من خوشبختم . هميشه دوست دارم آدمها يي كه به نظر مي آيد مشكل دارند خيالشان راحت باشد كه من هم مثل خودشان هستم . ولي ژست صبح من با باروني ...و كيف.......و كفش .......و ماشين .......و چك به رقم ........از مادر و دختر خيلي فاصله داشت . بالاخره رسيديم به مقصد ومن شيشه ماشين رو پائين كشيدم . بخاري رو زدم . يك سيگار روشن كردم . موزيك رو بلند كردم . تا تهويه كامل شود . هنوز ذهنم بوي قرمه سبزي مونده مي ده .

Tuesday, November 12, 2002

نامه به ............ صاحب وبلاگ ............
سلام .
من بالاخره email تو رو پيدا كردم . ولي هر چي فرستاده بودم برگشت خورد!!! بعد فهميدم آدرس را بهم اشتباه داده بودند.
غرض از مزاحمت . مدتي است كه با همه ادعاهام دلم يه دوست مي خواد . مي شه با من دوست شي .
اولين دوست زندگي من روز اول كودكستان .يه عروسك ميمون داشت كه انگشت شستش رو مي خورد . به من نشون داد واز من خواست كه با هم دوست شيم .
حالا من دلم مي خواد كه يه جوري كه خيلي بي مزه و لوس و كودكانه نباشه با تودوست شم . مي شه .

از مامانم :
فمينيسم يعني نگاه زنانه به دنيا و...................
(يه روزي وقت بگذاريم و دراين باره صحبت كنيم . )

قرار است خواسته هاي آدمي بقا نداشته باشد . مفهومي كه بقا ندارد اصالت ندارد .
قراراست آنچه اينقدر امروز مي خواهم . فردا نخواهم .
قراراست آنكه امروز اينگونه مي بينم . فردا دگرگونه ببينم .
كاش خواسته هايم و همه آنچه مي خواهم و همه آنكه مي خواهم بامن و من با او همقدم باشم .
شايد بشود دوام يافت . ادامه داد و صاحب اصالت شد .

يه جاده است . يك جاده طولاني و نه چندان باريك . يه جاده كه من هميشه از همين زاويه بهش نگاه مي كنم .
جاده اي قراراست روزي تا انتهايش را طي كنم .
اما نمي شود . هنوزنشده است . جاده اي است كه در طالع آنهايي كه طي كردندش ديده بودم و در طالع آنهايي كه مانده اند مي بينم كه مي روند . نگاه من بدرقه راهشان است .
چرابرسراين راه نشسته ام . دربان پيرهرروز صبح لباس فرم مي پوشد و سالهاست كه رفت و آمد ديگران را نظاره مي كند .
من برسراين راه جز نگاه خودم چيزي نخواهم داشت . چه وسوسه اي است . رهايم نمي كند .
انتظار . حتي بوي انتظار هم نمي دهد . قرارنيست كسي به سمت من بيايد . تصوير آدمها از پشت سر .
به اين تصوير عادت كرده ام . پير شده ام . اگر كسي روزي به سمت من بيايد . آخ اگر . اي اي يكي مي آيد.

Sunday, November 10, 2002

تو اين همه تنهايي و بي حوصلگي . بالاخره يه تولد دعوت شدم . تمام اين جشن خلاصه شد در يك صندوق خونه كه چپيدم توش و گشت وگذار كردم : يه لامپ يه اردك يك گلدون و يك عريضه و يك شيشه ......
صداي دخترك شيطان از پس پنجره . جاي خالي بچه جنوب شهر و بر و بچه ها و جاي بقيه خالي . تولدت مبارك .

اين ويسكي جاني واكر بلك چه طعمي داره !
اين شكلات تابلوران چه طعمي داره !
اين سيگار وينيستون لايت اصل چه طعمي داره !
اين سكس توي اسانسور بين طبقات چه حالي داره !

ديشب شب تنهايي بود . خيلي دلم مي خواست تنها باشم براي همين دربرابر هر دعوتي مقاومت كردم . به طرف خانه و درگيري با گشت نيروي انتظامي و.... حالم بهم خورد . نمي دونم چرا اينقدر اعصابم خرد شد . تنها تا ساعت 11:30 روي مبل لم دادم و فكرو فكرو فكر ........... چه تنهايي عجيبي بود . ديشب هم مي خواستمش . هم اينهمه فكرهاي چرندو پرند تنهايي رو ازم مي گرفت .