Tuesday, November 12, 2002

يه جاده است . يك جاده طولاني و نه چندان باريك . يه جاده كه من هميشه از همين زاويه بهش نگاه مي كنم .
جاده اي قراراست روزي تا انتهايش را طي كنم .
اما نمي شود . هنوزنشده است . جاده اي است كه در طالع آنهايي كه طي كردندش ديده بودم و در طالع آنهايي كه مانده اند مي بينم كه مي روند . نگاه من بدرقه راهشان است .
چرابرسراين راه نشسته ام . دربان پيرهرروز صبح لباس فرم مي پوشد و سالهاست كه رفت و آمد ديگران را نظاره مي كند .
من برسراين راه جز نگاه خودم چيزي نخواهم داشت . چه وسوسه اي است . رهايم نمي كند .
انتظار . حتي بوي انتظار هم نمي دهد . قرارنيست كسي به سمت من بيايد . تصوير آدمها از پشت سر .
به اين تصوير عادت كرده ام . پير شده ام . اگر كسي روزي به سمت من بيايد . آخ اگر . اي اي يكي مي آيد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home