Wednesday, December 10, 2008

از وبلاگ عاقلانه:


راننده تاکسی پیرمردی ست که زیر لب آوازی نا مفهوم می خواند . از این کلاههای فرانسوی سرش گذاشته و کمی مشنگ می نماید . خانمی که صندلی جلو نشسته می گوید میدان سلماس پیاده می شود . راننده ضلع شمالی میدان ، روبروی تقاطع و دقیقا وسط خیابان می ایستد و می گوید : بفرماااااااااا! خانم با تعجب می پرسد : همین وسط پیاده شوم ؟ پیرمرد جواب می دهد : نترس جانم من اینجااااااام !

Tuesday, December 09, 2008

اختراع کلمات و انتصاب مسوولیتهای کوچک و بزرگ همه به یمن میان پرده های فکاهی مان. کاش بدانید که چقدر دلمان یک جوریش می شود و چقدر لبمان مزه مربای توف ترنگی می گیرد. همان توت فرنگی که پدرش بسوزد که این چنین به لکنت افتاده ایم. سر شانه مان را یکی از این برچسب های حرارتی زدیم (‌ اگر کسی گوش وانستاده باشد می گویم که رسواییمان عالم گیر شده) مبادا گرمایش برود. حالا هی انگشتمان را می کشیم روی لبمان، بیشتر لب پایین، بر حسب عادت. باید بی صدا هوهو چی چی کرد. حالا که هوا سرد شده عین بچگی ها با بخار دهانمان سیگار دود می کنیم. این همه بی سر و ته چینی ما رسوای عالم شده. دلمان برای شما قیلی ویلی می رود. از سگ کمتر است هر کسی اسمش را جنون بگذارد. عقلمان سر جایش است. دلمان به تفی بند است. تا ذائقه مان عوض نشده به زبان بهترین پنیر دنیا خدمتتان عرض کنیم که دلم به شما فعلا خوش است. هوای دل را هم داریم. یک کش ماست می بندیم به پاچه های گشادمان، همین که گم و گور نشود حل است. چقدر ایوای و مبادا می کنند عمه خانم، دلشان می خواهد آخر هر جمله یک تاریخ مصرف بگذارند تا جای شکایت و مسمومیتی نماند. کاش دختران باغ بالا با خنده های ریز و بلندشان سر برسند و به پشت پا گرفتنی ما را روانه آغوش شما کنند. لپمان گل انداخت!!