Friday, August 29, 2003

خوب بلدمت. خيلي ...ي. قشّنگ مي‌دونم داري چي‌كار مي‌كني. مي‌خواي دهنمو سرويس كني، مي‌دونم. مي‌خواي خرم كني حرف بزنم. مي‌خواي عاشقم كني، خُلم كني. بعد كه عاشقت شدم، مي‌دوني چيكار مي‌كني؟ با همون روش هميشگيت، يه كاري مي‌كني شروع كنم ازت تعريف كردن، التماس كردن. بعد مي‌شم باربي. از همونا كه روزي 100 تاشو مي‌دن بيرون، همه م عين هم. بعد تو بهم مي‌گي، خستم، برو تكراري. مي‌گي از اين ..شعرا قبلاً م شنيدم. بعد خيالت راحت مي‌شه. رااااحت كنار اسمم تيك مي‌زني.
تو مي‌خواي لهم كني،
خوب مي‌‌دونم. واسه همين مي‌ترسم.

1. خوش بحالم. خوش بحالم كه براي اولين بار كه تا عمق سينه‌م فرو دادمش، حتي يه نصفه‌ش تمام وجودمو مي‌گيره. براي اولين بار تخدير رو حس مي‌كنم. صحنه‌ي اول فيلم Game ه. درست همونجاي پدرم. از كيف خودش.

2. گيج مي‌زنم. دهنم داره كه باز مي‌شه، دوباره. بعد از مدتها سكوت. مي‌ترسم از اينجا. دهنمو بايد بگيرم كه باز نشه.

3. مي‌ترسم. خوشحالم. از شنيدن "خوار" هات خندم مي‌گيره، بعد دندونهام رو فشار مي‌دم. اسمش فكر كنم هست "كرم".

4. پراز سكسم. دروغ نگفتم، نه دماغت زيباست، نه پوستت سكسيه. اما زيبائي چشمهات را نمي‌تونم كه نبينم. اصلاً قرار نيست كه زيبا باشند. بزرگ كه شدي عمل مي‌كني، كمي هم ورزش فكر كنم. بخدا پر از سكسم. سبز رنگي، مثل ماتريكس. كُدهات را مي‌بينم. كدهاي سبزتند كه تا سرحد مرگ تحريكم مي‌كنند، نه دماغت.

5. صداي بچه‌گربه‌ي مرده‌ت رو كه مي‌شنوم، تنم مي‌لرزه. هيچ گهي نمي‌تونم بخورم. دلم مي‌خواست "خوار" خودت رو حواله‌ي خودت مي‌دادم و بعد مي‌گفتم كه بكش. اونقدر بكش كه بميري. بعد ته سيگارها رو مي‌شمرم. يك ساعت 8 تا. بعد ضرب مي‌كنم: 3 ساعت 24 تا، 10 ساعت، 80 تا. مي‌شه با كامپيوتر حساب كرد كه بعد از 10 سال چندتا مي‌شه، و بعد فكر اينكه مي‌ميري، تنمو مي‌لرزونه.

قول مي‌دي نميري؟

Thursday, August 28, 2003

نمي شه . وقتي اينقدر ناشي ام هي حواله ات بدم به آرشيوم . اصلا چه اصراريه که همه حسها رو همون طور که قبلا گفتم بگم .
مخصوصا که اين امروزيه خيلي عجيب بود. مي دوني چه جوري عجيب بود؟
نمي گم که الان موقع اش نيست که بگم
در ضمن اگه بدوني که چي کار کردي با من ؟!
کار مهمي نکردي .
خودش اتفاق افتاد.

برداشتی از چند معاشرت از پیش تعیین نشده یا شده :
1- خیلی بی ربط قرار می گذارد که برود برای من یه کاری بکند . کاری که خودم از پسش بهتر بر می یام .
خوب حالشو ندارم . برای قرار گذاشتن . اقلا پنج بار زنگ می زند . شوخی می کند . مکالمه را کش می دهد
می بینمش . چقدر نمی شناختمش ! یه جور عجیبی تو ماشین کنار من می شینه . فقط شوخی و لودگی !
دلم می خواد حالشو بگیرم . مخصوصا جلوی اون . اون کیه ؟ یه غریبه !
2- اصلا تقصیر من نیست که یک جمله یا دو جمله باعث شده که من این معاشرت را بکنم یا بیشتر از این .
فقط می دونم که نه کامل دستش رو بود نه حسی . فقط یه جورمعاشرت تلفنی که دست می ذاری روش که نگهش داری . خوب خوشت می یاد . عیبی داره ؟! حالا گاهی که بهم می گه برو اون ور تر بشین ! شاید فکر می کنه که خیلی نزدیک نشستم . خوب حرف می زنیم . آره می دونم که این معاشرت لفظی اگه که بخوام ... نه .
تا یه سرمی ره بیرون . در رو پشت سرش می بندم . تا روی خودم رو برمی گردونم . می بینم که می زنه روی شونه ام .فقط جیغ نمی زنم .از هر جا که بیرونش می کنم از یک در دیگه می یاد تو.ولی خودشم خوب می دونه که این درها چراقفل نیستند!!!
3- خوب این آقا از دوست من خوشش می یاد . حسابی ! یا شایدم تو کارش زده (به قول معروف ). چرا اصرار داره که این رابطه چهار نفره بشه .یعنی من با دوستش که بهترین دوستشه و آدم زندگیشه !! معاشرت کنم . اینقدر هم پافشاری می کنه . تا بالاخره دیشب قرار برقرار شد و دور هم جمع شدیم . من هم بالاخره این دوست معروف که از محسناتشان گوش عالم رامی شود کر کرد دیدم . ولی جان تو اصلا نمی خوام. نمی تونم و نمی شه که ... شب برگرشتیم خانه . به سرعت برق و باد . دیر شده بود. آقا زنگ زد . دوباره زنگ زد. پی گیری .... همون گیر خودمون . جواب منو می خواست ! سوال چی بود ؟ گفتم عزیز بنده خسته ام . اینو کسی هست بفهمه . الان فقط دلم می خواد یکی بیاد بشینه . هی نوازشم کنه . هی بهم بگه آخ که چشمات چقدر قشنگه . آخ که این پوست چقدر........... و این یعنی که به دوستت بگو . من معاشرتم نمی یاد. گفت که دیدی که چقدر از روی عشق و محبت آن آدم کنارت ایستاد و نقشه شهر را برات کشید . گفت که از دیدن ما دو تا کنار هم و شکل گیری این تصویر عاشقانه لذت برده ...! باور نکنین . من که داشتم به خونه ای نگاه می کردم که سه سال پشت اون ساختمان بلنده از اون جا دیده نمی شده . و توی اتاقهاش قدم می زدم .
4- دوباره تلفن . این همان شماره 2 است . ما داریم فعلا ماتریس 3 رو بازی می کنیم . همه چیز توی دنیای اطلاعات و زور آزمایی می کنه . روشش برای این کار بهتر از شماره یکه که دستم رو موقع دست دادن فشار داد تا جیغ بزنم و بهم بگه که جنس ضعیفم ! وقتی دو نفر مست می کنن و مست می شن دیگه از این حرفها نداریم . گفت که پنجاه دقیقه حرف زدیم ! کردیمش یک ساعت و بعد سه دقیقه اضافه . قرار شد من بخوابم !
دوست خوبی می شد که بشه . اگه که ........ بذار شروع کنه حرف زدن . حالاحالا ها باهاش کار دارم .
5- این موبایل بالاخره زنگ زد !!! چه عجب ! اول اینو بگم . هیچ خبر داری که الان آهنگت اومد . نمی گم که کدوم آهنگ . همه می فهمن . تازه تو که دیگه منو دوست نداری . منم دیگه هیچی نمی گم .
خوب چرا اینقدر صدات بده ؟ غصه داری ؟ امونت را بریده نبینم . می خواستی بری حقتو و سهمتو برداری .
این وسط بیا یه چیزی هم اینجا داری . الان نه . هر وقت خواستی . منتظرم که دوباره زنگ بزنی
( این شماره 5 همیشه یه کاری می کنه که یکهو وسط متن بشه " مخاطب " )
6- همون شماره پنجه . همون مخاطب . همون دوست . همون که یک کلام ......... گفتم که قراره همدیگر رو ببینیم ؟ گفتش : نه . چراش رو نخواستم بدونم . نازل می شد . حال می کنم که خودم دلیلشو بسازم .نمی شه که همه چیز از دست تخیل من در بره . حتی اون مهمونی با دامن گلدار .
از من دفاع نکرده بود. اونهم در برابر یک اتهام . شک کرده بود . گفت که شک کردم . ببخشید .
گوشی محکم خورد زمین . تا مبادا فحش بدم . چرا فحش ندادم ؟ چون قرار نیست همه چیز از دست من در بره !
دوباره زنگ زد . گفت که از خجالت نمی خواسته منو ببینه ، می خوام که همه چیز رو باور کنم .
آره . اما سه روز . فقط سه روز دنیا لازمه که این قصه ، قصه بشه . بعد دیگه تخیل من کاری به کارکسی نداره .
همه بگین : هورا
برم ؟
کجا ؟
برو !

Sunday, August 24, 2003

دخترک ! اگر لفظ مناسبي باشد . حدود سي سال شايد. روسري آبي و سفيد را سفت به سرش بسته . آن يکي همين سنهاست اما وطني است . چادر مشکي اش روي شانه اش افتاده . دخترک خارجي است . چند کلمه اي حارجي مي شنوم . پسر به همان زبان خارجي پيشنهاد قرار ملاقات مي دهد . دخترک خيلي حرفه اي جواب رد مي دهد . از آن لبخند مليح ديگر خبري نيست . دختر چادري بلند بلند با ديگران معاشرت مي کند . هر وقت سرم را بالا مي کنم . نگاهمان تلاقي مي کند . تنهايي پشت ميز گرد با سه تا صندلي لهستاني اضافه نشسته ام . اين قلم و کاغذ هم اگر نبود . به جرم تنهايي اينجا نشسته بودم . اين را از نگاه آنها مي فهمم . کاش تنهايي من امشب در يک اتاق خالي سر مي شد . کسي از پشت در صداي سرفه هايم را نمي شمرد. فردا صبح کمي بدوم . روبروي همان آينه هميشگي . صداي تشويق مردم را مي شنوم . يک قدم مانده به خط پايان .
اي وحشت نيا . قبلا چيزي شبيه کابوس شبانه ام بودي . جناق شکستيم . يادم تو را فراموش . نشستي تا مچ بگيري ؟ سرعت اتفاق نگذاشت که يادت بيفتم . از گوشه چشم مي بينم که پاورچين پاورچين قدم بر مي داري . ديدمت . سک سک .
نه تخيل که نيستي . از گوشه کنار وارد مي شوي . اول تا بر مي گشتم پشت ميزي ٫ تختي ٫ سه پايه اي قايم مي شدي . امشب برگشتم ديدم وقيحانه زل زدي توي چشمام .
نخير که نترسيدم . قايم باشک بازي بسه . بيا بشين سر اين ميز . مردي بيا. خودت هم مي دوني که اينجا بشيني کارت ساخته است . دوست مي شوي . نه صحبت رودربايستي نيست . تنهايي ديگه نيست . دوستت مي شوم . ديگه تنها نيستم .
و تو ٫ وحشت تنهايي ٫ بي معني مي شوي . حالا ببين .
بيا اينجا بشين . لبخندي بزن . دست به يکي کن . يا همان گوشه کنار ٫ قدمي بزن . براي لحظاتي که حوصله ام را تنهايي پر کرده . زل بزن . وق بزن . يه چيزي مي شود . بالاخره !!
بلند مي شوم . يادداشتهايم را مچاله مي کنم توي ليوان خالي قهوه . بيرون مي آيم .
ذهنم فرار مي کند مي رود در همان ليوان . دنبال نوشته ها مي گردد. دست صاحب کافه است . دختر و بقيه وقيحانه و بلند مي خندند . گلهاي قرمز کوچکي که کشيده ام را قهوه گلي کرده است .
بر مي گردم . در کافه را باز مي کنم . شاگرد کافه چي ليوان مرا مي شورد.