Saturday, August 30, 2008

بالاخره از در آمدند و کفش از پا کندند و سر ما را روی زانوی مبارکشان گذاشتند و هی سرمان را خاراندند و نوازیدند. یک همچنین افعال غریبی ازشان سر زد که ما در صرفش درماندیم. حالا از صبح پشتمان را به در و دیوار می مالیم که جای رخت نویی که به تنمان کردند کمتر بخارد. از سر صبح رفته اند سر کسب و کارشان اما انگاری نگاهشان روسرمان هست،‌ تا حمام بعدی رختمان را عوض نمی کنیم.