Nahayat
Wednesday, November 16, 2005
آهاي آقاهه !از نظر تو اشکال نداره که همين جور که با موهاي بافته و بلند و بورت و آن کلاه بافتني خاکستريت و کاپشن سبزت اينجا نشستي من هم باهات يه دو کلوم حرف بزنم ؟حرف خاصي که نه ، همين حرفهاي معمولي که مثلا دو تا آدم غريبه توي قطار بهم مي زنن يا وقتي هر دو شاهد يک اتفاق هستن.خوب سوار قطار که نيستم اما مثلا اين خانومه که داره خيلي خيلي بلند حرف مي زنه و حرفهاش هم اصلا جذاب نيست ، نمي تونه يه اتفاق باشه که ما مشترکا شاهدش هستيم ؟ يا آهان ، همين ... همين صدايي که اين پسرا در ميارن از دهنشون و ريز ريز مي خندن. ما راهنمايي که بوديم همه تمرين مي کردن تو مدرسه . مخصوصا توي راهروهاي خالي که صداش مي پيچيد. بهش مي گفتيم سق زدن فکر کنم. .. مي گفت : توااق ... يک صدايي شبيه به اين.. چي داري مي خوري ؟ شاهدونه ؟ صداي دهنت را من دارم مي شنوم . ايييي .... ملچ ملوچ نکن ... کلا مي دوني چيه تو براي من هم صحبت خوبي نمي شي .. چون همه وقتهايي که تو داري چيز مي خوري من بايد گوشم رو بگيرم. در ضمن اينجا کتابخونه است ها !!! غذا خوردن ممنوعه ...صداي بلند هم ممنوعه ... !! اصولا خيلي انگار برات مهم نيست. چون از بوي ادويه تند بهتره . ديروز رو بگو... دو تا بچه ايروني اينجا بودن... من خيلي خرم که وقتي يک کلمه فارسي شنيدم ناخودآگاه برگشتم. اونها ديگه همه اش پچ پچ کردن..... منم بودم لابد مي کردم. خدا رو شکر کن که دارم با تو فقط حرف مي زنم. ديروز که مي خواستم...نه پريروز مي خواستم يکي رو پيدا کنم که ماچش کنم . مثل اون دفعه که دلم بغل مي خواست. اون بغل يه جور بغل مهربوني بود دختر و پسرش هم اصلا مهم نبود. اما ديروزيه ...يعني پريروزيه .. مهم بود. براي همين هم بي خيال شدم. تو رو که عمرا ماچ نمي کنم. اصلا ... نه امروز پريروزه و هم از ملچ ملوچ حالم بهم مي خوره . معلومه که مهمه . خيلي هم مهمه . مي خواستم برم يکي رو ماچ کنم که هميشه فکر مي کردم اينقدر مهربونه که اگر بخوام ماچم کنه . اما از آخر عاقبتش ترسيدم. يعني راستش اگر اون يه روز يه ماچ بخواد من نمي دم. اصلا ممکنه الان هم تلافي همون رو سرم در بياره. کلا ماچ رو بي خيال. داشتيم حرف مي زديم. امروز پرونده يکي رو بستم . طرف نه لهجه اش درسته و نه پول داره و نه خارجي بلده و معتاده و بهمن مي کشه تازه مي خواد من براش .... با اينکه رفيقم بود و کلي از جيب خرجش کرده بودم . بي خيالش شدم. فردا دادگاه داريم. تا حالا به پائيز گفتي بيا؟ بگه خودت بيا؟ حالا به بهار بگو ببين چي مي گه ! چقدر اين آقاهه که ديروز باهاش حرف زدم حالش بده . دلم براش مي سوزه براش دوتا سي دي فرستادم که خوشحال شه . به آرش مي گم آدرس بده ، نمي ده . وقتي زنگ زدم به همه مردم شهر و خنديدم خودش دست از پا درازتر آدرس مي ده. يک دوست جديد پيدا کردم. فکر کنم دوسته. اما مي ترسم . نمي شناسمش که. کلي همه چيز رو مي گه . اما من نمي گم . من ترسوام . همه مي دونن. يعني يا اين وري يا اون وري ... يا ته ترس يا آخر کله خر . وسط نداره . اما آخه اگر يه روز آدم مهمي شم . همه اينها توي مجله چاپ مي شه. از الان فکرش رو کردم. به همه خبرنگارا مي گم به شما چه ! بعد مردم برام دست مي زنن. اما بلاخره اش . من خيلي دلم مي خواد که سرخپوست بود..بودم ... کلا دلم اينجوري مي شه وقتي يادش مي افتم. وقتي ازش خيلي بي خبر مي شم قشنگ يادم مي ره. اما اون مي گه که چون دل نداري اينجوريه . مي گه که دلت پر آدمه . محکومم مي کنه . اما بي خودي مي گه . خودش لنگه منه. اما فکر کنم که دلم مي خواست پريروز اون رو ماچ کنم. اما اصلا اصلا عاشقش نيستم. اصلا عشق..... اگر هم .......من عاشق يکي هستم که خودش مي دونه . هيچ کي ديگه هم نمي دونه . باز گفتم عشق ياد دوستام و مامان و بابا و خواهر و برادر و بشريت افتادم . خوب راست مي گه که من عاشق يه عالمه آدم هستم. اه اه ..حالت بهم خورد؟ ... خيلي جواده نه ؟ عين مصاحبه با بچه ها توي تلويزيون ... با دهن شل و ول ... من عاشق مامانم و بابام هستم .... عشق بايد عين فيلم ها باشه ... دلت تو دهنت بزنه .... صداي شاهدونه نده ...گشنمه .... من برم غذا بخورم.... شما تشريف ميارين... بعد از اين همه شاهدونه... آهان چيپس بود... شرمنده نديده بودم... چقدر سفت بود صداش... امروز به يکي از دوستام گفتم که ...اي اي آقاهه ...کجا ؟ همين جور يکهو کجا رفتي ؟ داشتم حرف مي زدمااااا.. عجبا...
Monday, November 14, 2005
ديگه تقريبا کار از کار گذشته ! البته که اين معني نمي ده چون هيچ وقت کار از کار نمي گذره . اما اخلاقم خيلي بد شده. بد اخلاق شده به عبارتي :
پاچه مي گيرم. گاهي جدي جدي و از روي درايت تمام ، آن که هيچ !!
اما گاهي خودم هم نمي دونم و مي گيرم. امروز اين دخترک چشم آبي و مهربون بهم گفت که سگ شدم . مي دونه که شدم. مي دونم که شدم. بهش گفتم که دلم نمي خواد که اون را ناراحت کنم. يعني اون رو هم نمي خوام ناراحت کنم. بعد دلايل سگ شدنم را گفتم. از دلتنگي ، از حجم کثيف تنهايي، از بي پولي، از فشار بي کاري، از نبودن همه آنهايي که بايد باشن، از بودن همه اونهايي که نبايد باشن و از اين حلقه ضمخت و زنگ زده تنهايي که نفسم را عميق نمي کنه . براي همين صدام عوض مي شه، حتي صدام عوض مي شه .براي همين شتابم زياد مي شه . براي همين تحملم کم مي شه. هميشه همين بوده .
درست وقتي اونهايي که نبايد باشن حالم رو مي گيرن. عکس العملش رو اونهايي که بايد باشن مي بينن و بعد من دلم مي سوزه. اگر همه چيز منطقي پيش بره سعي مي کنم اونها رو درک کنم و خودم را سرزنش مي کنم و اگر خيلي خيلي حالم بد باشه ، خيلي بد، اونها رو هم سرزنش مي کنم که چرا صبوري ندارن. چرا نازم نمي کنن. چرا ... چرا... و اين عناد اينقدر پيش مي ره که کيف غم رو کوک کنه!!
همون غم سنگين و سربي و کريه !!!
***
وقتي دستهام را فرو کردم زير بغل داغ و فشرده اش فکر نمي کردم اينقدر سنگين باشه. اما کشيدم ، با همه قوام کشيدمش. ناخنهام و سرانگشتام عجيب ترين درد تاريخ رو مي کشيدن و من اون رو . وقتي با آمبولانس مي بردنش من چرخش قرمز چراغها را مات مات نگاه مي کردم. وقتي دکتر گفت که خوب مي شه . من هنوز گوشم صداي آمبولانس مي داد. وقتي که گفت فقط نبايد روي پاهاش مدتي راه بره ، مسلما که بهتر بود که ديگه نتونه راه بره و من اين رو هزار بار زمزمه کردم. روزي که احمقانه ترين فرمان مغزش صادر شد. روي پاهاش دويد و ديگر حتي راه هم نرفت. روي اون پاها نبايد راه مي رفت، چه برسه به اينکه بدود. حالا ديگر آن پاها پا نمي شوند که نمي شوند. به اون مي گن کار از کار گذشتن !
***
وقتي خسته اي ، وقتي خيلي خيلي استرس از همه جا ريخته، وقتي صورتت رو با سيلي فکر مي کني که سرخ نگه داشتي ، روش راه نرو، روش ندو . آرام بگير عزيز دلم . آرام بگير تا مبادا ديگر حتي نتواني قدمي برداري.
وقتي همه هواي دور و برت رو فرو مي کني توي شش هات حتي باور نکن که همه اش را بيرون خواهي داد. بخشي اش مثل همون قلوپ آب کودکي راه گلويت را مي بندد. کمتر نفس بکش ، يا حداقل به شماره ضربان قلبت نفس بکش .....!!
درست لحظه اي که يک غريبه محشر ترين خنده هاي دنيا را برايت مي سازد. آينه را جلويت بگير. زباني که دراز مي کني فقط سهم تو مي شود و آينه و هيچ به غول نمي رسد. چرا ياد غول مي افتي؟ کدام غول؟ غول گنده بد ؟ غول چراغ جادو ؟ غول حسن و خانوم حنا ؟ خانوم حنا..خانوم حنا ، اصلا بگو : گاااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووو !!
***
مواخره اش را بگو پدر من !!
اين نيز بگذرد ولي کار از کار نمي گذرد!!!!
پاچه مي گيرم. گاهي جدي جدي و از روي درايت تمام ، آن که هيچ !!
اما گاهي خودم هم نمي دونم و مي گيرم. امروز اين دخترک چشم آبي و مهربون بهم گفت که سگ شدم . مي دونه که شدم. مي دونم که شدم. بهش گفتم که دلم نمي خواد که اون را ناراحت کنم. يعني اون رو هم نمي خوام ناراحت کنم. بعد دلايل سگ شدنم را گفتم. از دلتنگي ، از حجم کثيف تنهايي، از بي پولي، از فشار بي کاري، از نبودن همه آنهايي که بايد باشن، از بودن همه اونهايي که نبايد باشن و از اين حلقه ضمخت و زنگ زده تنهايي که نفسم را عميق نمي کنه . براي همين صدام عوض مي شه، حتي صدام عوض مي شه .براي همين شتابم زياد مي شه . براي همين تحملم کم مي شه. هميشه همين بوده .
درست وقتي اونهايي که نبايد باشن حالم رو مي گيرن. عکس العملش رو اونهايي که بايد باشن مي بينن و بعد من دلم مي سوزه. اگر همه چيز منطقي پيش بره سعي مي کنم اونها رو درک کنم و خودم را سرزنش مي کنم و اگر خيلي خيلي حالم بد باشه ، خيلي بد، اونها رو هم سرزنش مي کنم که چرا صبوري ندارن. چرا نازم نمي کنن. چرا ... چرا... و اين عناد اينقدر پيش مي ره که کيف غم رو کوک کنه!!
همون غم سنگين و سربي و کريه !!!
***
وقتي دستهام را فرو کردم زير بغل داغ و فشرده اش فکر نمي کردم اينقدر سنگين باشه. اما کشيدم ، با همه قوام کشيدمش. ناخنهام و سرانگشتام عجيب ترين درد تاريخ رو مي کشيدن و من اون رو . وقتي با آمبولانس مي بردنش من چرخش قرمز چراغها را مات مات نگاه مي کردم. وقتي دکتر گفت که خوب مي شه . من هنوز گوشم صداي آمبولانس مي داد. وقتي که گفت فقط نبايد روي پاهاش مدتي راه بره ، مسلما که بهتر بود که ديگه نتونه راه بره و من اين رو هزار بار زمزمه کردم. روزي که احمقانه ترين فرمان مغزش صادر شد. روي پاهاش دويد و ديگر حتي راه هم نرفت. روي اون پاها نبايد راه مي رفت، چه برسه به اينکه بدود. حالا ديگر آن پاها پا نمي شوند که نمي شوند. به اون مي گن کار از کار گذشتن !
***
وقتي خسته اي ، وقتي خيلي خيلي استرس از همه جا ريخته، وقتي صورتت رو با سيلي فکر مي کني که سرخ نگه داشتي ، روش راه نرو، روش ندو . آرام بگير عزيز دلم . آرام بگير تا مبادا ديگر حتي نتواني قدمي برداري.
وقتي همه هواي دور و برت رو فرو مي کني توي شش هات حتي باور نکن که همه اش را بيرون خواهي داد. بخشي اش مثل همون قلوپ آب کودکي راه گلويت را مي بندد. کمتر نفس بکش ، يا حداقل به شماره ضربان قلبت نفس بکش .....!!
درست لحظه اي که يک غريبه محشر ترين خنده هاي دنيا را برايت مي سازد. آينه را جلويت بگير. زباني که دراز مي کني فقط سهم تو مي شود و آينه و هيچ به غول نمي رسد. چرا ياد غول مي افتي؟ کدام غول؟ غول گنده بد ؟ غول چراغ جادو ؟ غول حسن و خانوم حنا ؟ خانوم حنا..خانوم حنا ، اصلا بگو : گاااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووو !!
***
مواخره اش را بگو پدر من !!
اين نيز بگذرد ولي کار از کار نمي گذرد!!!!