Monday, November 14, 2005

ديگه تقريبا کار از کار گذشته ! البته که اين معني نمي ده چون هيچ وقت کار از کار نمي گذره . اما اخلاقم خيلي بد شده. بد اخلاق شده به عبارتي :
پاچه مي گيرم. گاهي جدي جدي و از روي درايت تمام ، آن که هيچ !!
اما گاهي خودم هم نمي دونم و مي گيرم. امروز اين دخترک چشم آبي و مهربون بهم گفت که سگ شدم . مي دونه که شدم. مي دونم که شدم. بهش گفتم که دلم نمي خواد که اون را ناراحت کنم. يعني اون رو هم نمي خوام ناراحت کنم. بعد دلايل سگ شدنم را گفتم. از دلتنگي ،‌ از حجم کثيف تنهايي، از بي پولي، از فشار بي کاري، از نبودن همه آنهايي که بايد باشن، از بودن همه اونهايي که نبايد باشن و از اين حلقه ضمخت و زنگ زده تنهايي که نفسم را عميق نمي کنه . براي همين صدام عوض مي شه، حتي صدام عوض مي شه .براي همين شتابم زياد مي شه . براي همين تحملم کم مي شه. هميشه همين بوده .
درست وقتي اونهايي که نبايد باشن حالم رو مي گيرن. عکس العملش رو اونهايي که بايد باشن مي بينن و بعد من دلم مي سوزه. اگر همه چيز منطقي پيش بره سعي مي کنم اونها رو درک کنم و خودم را سرزنش مي کنم و اگر خيلي خيلي حالم بد باشه ، خيلي بد، اونها رو هم سرزنش مي کنم که چرا صبوري ندارن. چرا نازم نمي کنن. چرا ... چرا... و اين عناد اينقدر پيش مي ره که کيف غم رو کوک کنه!!
همون غم سنگين و سربي و کريه !!!

***

وقتي دستهام را فرو کردم زير بغل داغ و فشرده اش فکر نمي کردم اينقدر سنگين باشه. اما کشيدم ، با همه قوام کشيدمش. ناخنهام و سرانگشتام عجيب ترين درد تاريخ رو مي کشيدن و من اون رو . وقتي با آمبولانس مي بردنش من چرخش قرمز چراغها را مات مات نگاه مي کردم. وقتي دکتر گفت که خوب مي شه . من هنوز گوشم صداي آمبولانس مي داد. وقتي که گفت فقط نبايد روي پاهاش مدتي راه بره ، مسلما که بهتر بود که ديگه نتونه راه بره و من اين رو هزار بار زمزمه کردم. روزي که احمقانه ترين فرمان مغزش صادر شد. روي پاهاش دويد و ديگر حتي راه هم نرفت. روي اون پاها نبايد راه مي رفت، چه برسه به اينکه بدود. حالا ديگر آن پاها پا نمي شوند که نمي شوند. به اون مي گن کار از کار گذشتن !


***

وقتي خسته اي ، وقتي خيلي خيلي استرس از همه جا ريخته، وقتي صورتت رو با سيلي فکر مي کني که سرخ نگه داشتي ، روش راه نرو، روش ندو . آرام بگير عزيز دلم . آرام بگير تا مبادا ديگر حتي نتواني قدمي برداري.
وقتي همه هواي دور و برت رو فرو مي کني توي شش هات حتي باور نکن که همه اش را بيرون خواهي داد. بخشي اش مثل همون قلوپ آب کودکي راه گلويت را مي بندد. کمتر نفس بکش ، يا حداقل به شماره ضربان قلبت نفس بکش .....!!
درست لحظه اي که يک غريبه محشر ترين خنده هاي دنيا را برايت مي سازد. آينه را جلويت بگير. زباني که دراز مي کني فقط سهم تو مي شود و آينه و هيچ به غول نمي رسد. چرا ياد غول مي افتي؟ کدام غول؟ غول گنده بد ؟ غول چراغ جادو ؟ غول حسن و خانوم حنا ؟ خانوم حنا..خانوم حنا ، اصلا بگو : گاااااااااااااااااااااااااااااااوووووووووووووووو !!

***
مواخره اش را بگو پدر من !!
اين نيز بگذرد ولي کار از کار نمي گذرد!!!!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home