Monday, October 24, 2005

وقتي نشسته بودم سر توالت، با چشمهاي خودم ديدمش که برق مي زد. خيلي ريز بود اما خوب برق مي زد. مثل يک ماه خيلي خيلي ريز افتاده بود روي اون موکت کوچيکه که هميشه کف توالته . کلي فکر کردم و بعد تازه مطمئن شدم که خودشه : « تخم طلا» !
به « اين » گفتم. از اون خنده ها کرد که يعني بچه اي و خري و حاليت نيست.
گفتم خوبه ها ، کلي پولدار مي شيم.
مي گه آخه تخم طلا چيه آخه ؟ اين حرفها کدومه ؟ اينهم که نقره اي اصلا، طلايي نيست!
مي گم که خوب اين تخم نقره . بازم مي ارزه که . مي گه اصلا تخم نقره نداريم
مي گيرم جلوي چشمش . مي گم داريم . اينها !
مي گه : نه بچه جون. کلا مي گم . تخم نقره وجود نداره
مي گم: خوب من کشفش کردم
مي گه: مگه الکيه
مي گم: همه چيزاي دنيا هم الکي الکي يه روزي کشف شدن ديگه مي گه : اگر کشف شدني بود تا حال شده بود.
مي گم : چه حرفي مي زني ها ! هر چيزي يه روزي کشف شده ديگه
مي گه : دنيا ديگه الان خيلي پيشرفت کرده . همه چيز تا حالا ده جور کشف شده!
مي گم : اين ريز بوده . کسي نديده تا حالا
مي گه : از اتم ريز تر ؟
مي گم : نه ! اما شايد هميشه رفته توي جارو برقي و کسي پيداش نکرده
ديگه کم مي ياره و هيچي نمي گه . بالاخره حرفم رو باور کرد. يا اقلا به فکر فرو رفت.
مي گم :‌حالا با پولش چي کار کنيم ؟
مي گه : ببين اصلا کسي ازت مي خره ؟!
مي گم : من که نمي فروشمش . مي ذارم ازش بهره برداري شه . اما کپي رايتش مال خودمه.
مي گه :‌برو بکارش تا سبز شه
مي گم : سبز نه ! نقره اي !
مي گه : همون
باز بي حوصله شده . من الان تخم نقره رو گذاشتم سر انگشتم و بهش نگاه مي کنم و کيف مي کنم. دارم براي پولش نقشه مي کشم. يه مقداري که بايد به دوستام بدم که خيالم راحت شه . بعد بقيه اش که موند. اول برم پيش « نانا » . حالا هي قيافه «‌او » اومده تو مغزم. بعدش يا قبلش هم مي رم پيش « او» اصلا خيلي خوبه که برم پيشش. چون با پولي که بهش مي دم . مي فهمم که منو دوست داره يا نه . بهش حقوق همه عمرش رو مي دم. با پول بليت با سوغاتي که مي خواد برام بياره که ديگه هيچ بهانه اي نداشته باشه. خودم هم پولدار مي شم. البته دلم مي خواد که مشهور هم بشم. شايد اصلا خودم تخم نقره رو کشف هم کردم. چون من راستش فقط پيداش کردم. کشفش که نکردم. اصولا هم آدم وقتي مشهور مي شه که کشف کنه نه اينکه زرتي پيدا کنه . برنامه خوب به اين مي گن ، که همينجور که جلوي تلويزيون نشستي و نقشه مي کشي. يکهو حواست رو پرت کنه.
داد مي زنم : «‌اين » !
مي گه : چته ؟ چرا داد مي زني؟
مي گم : دم نهنگ رو نيگا! به جاي اينکه بره تو آب . از آب در اومد! چقدر قشنگه ! عين نقاشي مي مونه !
مي گه : فيلم رو با کامپيوتر اين شکلي کردن
مي گم : عجب !
-------------------------------------
با « او »‌ قهر کردم. اما باهاش حرف مي زنم. « اين » بهم تيکه مي ندازه .
مي گه : خره ! آدم که قهر مي کنه که حرف نمي زنه.
...
مي گه : هر چه زودتر قبول کني که جز من کسي رو نداري به خودت راحت تر مي گذره
فکر که مي کنم مي بينم شايد هم راست بگه. اما الان که ذله شده اينو مي گه . روزهايي که حالش خوبه . مي گه که « او » خوبه . باهاش قهر نکن. من که قاطي کردم.
خودم هم مي دونم که نمي شه فقط با « اين » بود. آدم به کسان ديگه هم احتياج داره. البته من کمتر از بقيه ، مخصوصا از وقتي که تخم نقره پيدا کردم. فکر کنم قاعدتا به کسي ديگه احتياج ندارم. اما خودم توي مغزم فهميدم که چقدر دلم « او » مي خواد.
اما بالاخره اش که من با « او » قهرم
باهاش حرف مي زنم . بازي هم شايد کردم. ديشب اينا تصميم گرفتم اخبار نگاه کنم که ببينم چه مزه اي داره ، يا جلسه بذارم و خلاصه سرم شلوغ شه . اما بازم همه اش به « او » فکر مي کردم . از همه بدتر براي فراموش کردن يه آدم ديگه اينه که بخواي شبيه اون شي. چون اونوقت همه اش داري به اون فکر مي کني. يه چيزي تازگي ها فهميدم . اما نمي دونم درسته يا نه :
وقتي هيچ کس نيست ، حتما « اين » هست. اما « او » خيلي وقتها نيست.

ادامه دارد....

----------------------------

0 Comments:

Post a Comment

<< Home