Friday, October 21, 2005

بهش گفتم خوب ديگه من برم ..يک هجوم غم دارم و بهش گفتم که مواظب خودت باش! گفت تو مواظب خودت باش. اونهم مثل من بچه طلاقه فکر کنم. اما ديگه بزرگ شده و سرش مثل آدم بزرگها گرمه . يک کمي شايد مثل «او ». «او » هم آدم بزرگه . منهم يه روزي بزرگ مي شم. ديگر «او » را خيلي کم مي بينم . شنيدم که « اين » به يکي مي گفت که حتي ديگر آخر هفته ها هم سراغش رو نمي گيره ( از ش منظورش من بودم). اين رو هم نمي دونم که خودش به من گفت يا من فکر کردم که هنوز من رو دوست داره ولي چون سرش خيلي شلوغه و آدم بزرگه نمي تونه منو زياد و يا حتي مرتب ببينه. با « او » که هستم نمي دونم چي مي شه ، اون بچه مي شه يا من آدم بزرگ ، يا گاهي اين و گاهي اون. وقتي بازي مي کنيم خيلي کيف مي ده و به من کلي خوش مي گذره . گاهي هم که تلفن زنگ مي زنه و يا اخبار شروع مي شه يا مهمون داره من آدم بزرگ مي شم. گاهي از دستم در مي ره و آستينش رو مي گيرم و مي کشم. دست مي کشه به سرم و من هم آستينش رو ول مي کنم. بر مي گردم پيش « اين» . « اين » هر روز با منه . الان ديگه همه نگهداري من با «اين » است . گاهي با « اين » در باره « او » حرف مي زنيم، با اينکه گاهي اوقات دلش از دست همه پره و دلش مي خواد به « او » فحش بده ، به خاطر من هيچي نمي گه . فکر مي کنه اين خلاف اصوله . من هي سوال مي کنم و با سوالهام ديوونه اش مي کنم. مي پرسم که مي شه يه روزي هر سه تامون با هم باشيم دوباره ؟ « اين » فقط مي گه نمي دونم. از « او »که مي پرسم ، مي گه اين دقيقا اون چيزيه که مي خواد. اما منهم ديگه فهميدم که الکي مي گه . نه اينکه دروغ بگه . دلش هم مي خواد اما همش گرفتاره . همه چيز از من و « او » و « اين » مهمتره . « اين » به من مي گه که خيلي خوبه که « او » هست ، بيشتر هم به خاطر من مي گه . من وقتي مي رم پيش « او» گاهي حواسم پرت مي شه و همه پته « اين » رو مي ريزم رو آب. « او » گوش مي ده و قربون صدقه من مي ره . اما باز هم يا کسي مي ياد. يا تلفن زنگ مي زنه يا اخبار شروع مي شه .
دلم مي خواد از هر دوشون متنفر باشم. فکر کردم که دور شدن از «‌او » سخت تر باشه. اما حالا فکر مي کنم که اگر همه اش پيش « او »باشم . فکر مي کنم که نديدنه «‌اين » سخت تره . از همه بهتر وقتيه که هر دوشون باشن و من توي اتاق بلند بلند کارتون نگاه کنم.
نانا از همه بهتره. نانا بغل هم مي کنه. «‌او »‌هميشه حرف از بغل مي زنه اما نمي کنه . « اين »‌ هم بغلش مزه نمي ده چون هميشه هست. نانا خيلي خوبه . کله ام رو فرو مي کردم تو شکمش . دست مي برد توي موهام.
امروز يکهو قلبم باز رفت پشتم و شروع کرد تاپ تاپ کردن. دهنم رو سفت بستم و دندانهام رو بهم فشار دادم . وگرنه صداش از دهنم مي زد بيرون. اينجوري که مي شم . دلم بغل مي خواد. خواستم يه آستين پيدا کنم و بکشم . اما از خودم خجالت کشيدم. ديگه حتي فکر نمي کنم که « او » مسافرت باشه يا گرفتار. فکر مي کنم که منو دوست نداره . « او » هم مثل همه « او» هاي دنيا رفته دنبال زندگي اش . «‌اين »‌هم مثل همه « اين » هاي دنيا داره وظيفه اش رو انجام مي ده . من دلم نانا رو مي خواد . نانا مهربونه . موهام رو فرفري دوست داره . « او » هم همين رو مي گه . « اين » وقت مي ذاره و موهام رو درست مي کنه . نانا فرفري دوست داره اما وقت هم مي ذاره که من خوشحال شم. ديشب به خودم قول دادم که ديگه اينقدر «‌اين » رو اذيت نکنم. هي بهانه نانا يا « او » را نگيرم . وقتي داد زد که آخه به جز من کي تو رو نگه مي داره . دلم براش سوخت. راست مي گه . من مي خوام اصلا قهر کنم. فکر کنم ديگه قهر کنم و حتي آخر هفته ها هم پيش « او » نرم. من عاشق « اين » و « او»‌بودم . اما حالا مي فهمم که بدون « او »‌با همه سختي هاش و بي بغلي هاش مي شه زندگي کرد. بدون « اين »‌نمي شه. بدون نانا هم همه چيز بي مزه است. بچه هاي ديگه منو مي ترسونن. مي گن به « اين »‌زيادي عادت کردي و بالاخره ديوونه مي شي . به هيچ کي درباره « او » نگفتم. چون انگار از اول مي دونستم که چه با و چه بدون « او» ...« اين » را لازم دارم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home