Monday, August 15, 2005

سيا که مي گفت پوري يک چيزيش مي شود. تعادل ندارد. مخصوصا جلوي خانمها. نه به لفظ قلم حرف زدنش نه به سيفون کشيدنش. دختر که کلا سيا را بيشتر دوست داشت. سيا براي همه هم اگر زبانش تند بود. براي او نبود. يک جوري ميان هزار متلک و بازي لفظي هم هواي او را داشت. هواي همه دخترها را ، غير از پتياره ها و خيلي ژستي هاش. آنها را کلا نديد مي گرفت. کلا هم شوخي هاش هميشه خود خود شوخي بود. اگر همه هم به حساب لودگي و سطحي بودنش مي گذاشتند، دختر مي دانست که طنزش اصالت دارد. شوخي است و وسط هر شوخي نمي خواهد هر چه در ته دل صاب مرده اش مانده تحويل دهد. عين همين پوري. فکر کنم اصلا بعد از ليلان اينجوري شد. ليلان که بود ، پوري عين آب روون بود. ليلان به شوخي هاي سيا آنقدر از ته دل مي خنديد که پوري فقط کنار مي نشست و لذت مي برد. اما بعدش گريه ليلان و خانواده پوري و تشويقش به رفتن همه از پوري يک مرد با شغل و پول مناسب ساخته بود . پوري با دختر خيلي صميمي بود. به قول خودش خواهرش بود. خواهر کوچکش. اما پوري از بلند نشدن چيزش را درد دل مي کرد تا ماجراي خواستگاري ها و پا پيش گذاشتنهايي که به جايي نمي رسيد. دختر هم هميشه مهربان نگاهش مي کرد. اما پوري نيش مي زد. از روي حماقت. مخصوصا وقتي لکچر مي داد. فکر مي کرد که ختم روزگار است و همانجا غرق در فصل نمي دانم چندمش نتيجه گيري مي کرد. دختر نمي دانست چرا مرد اين را نمي بيند. حتي زن با صداي زنگ دار هم از اين حماقت انگار چيزي نمي فهميد. فقط هي دست روي شانه پوري مي گذاشت و به شوخي هاي پوري مي خنديد. آخر پوري عجيب به مرد نزديک بود. همين پوري سر خواستگاري دختر کمپاني نفت پاي تلفن به دختر گفت که طرف را عجيب پسنديده . مخصوصا که دختر خوبي است ، نه شيطان است و نه سيگار مي کشد و دختر همه را پاي حماقت پوري گذاشت که حتي يادش نيامد که دختر،‌ همان خواهر کوچولوي رازدارش را هميشه شيطان خطاب مي کند و او سيگار به دل سيگار مي زند. ديگر صورتش سرخ شده بود. نگاه زن هم رويش سنگيني مي کرد. دلش نمي خواست خودش را بگيرد يا خشمش را نشان بدهد. اما جا داشت که جواب پوري را بدهد. درست وقتي که پوري قاه قاه خنديد. اگر سيا آرام دستش را پشت دختر نسرانيده بود . پوري شب را تا صبح با ماشين آخرين مدلش به ياد ليلان عاشقانه گوش مي داد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home