Thursday, October 27, 2005

گاهي به « اين » خيلي گير مي دم . سوال پيچش مي کنم ، مثلا مي گم :
- تو دل داري؟
- يعني چي ؟
- تو مثل من دل داري؟
- نمي دونم
- مثل نانا چي ؟
- راستي نانا زنگ زده بود.
- اٍه ، چي گفته بود.
- حال و احوال
- من بچه تو ام يا نانا
- هر دو شايد
- پس « او » کيه ؟
- راستي زنگ زده بود.
- آٍيييييي، چي گفته بود؟
- دوست داره و اينا
- «‌او » کي اومد
- نمي دونم
- براي چي اومد؟
- براي تو ، براي وقتهايي که من نيستم.
- تو « او » رو دوست داري؟
- آره فکر کنم ، نانا نگرانه که ما فقير باشيم
با هم بغض مي کنيم
-----------------------
من و « اين » تلويزيون رو کشيديم آورديم وسط هال و جلوي تلويزيون. شب تا صبح گاهي تلويزيون روشن مي مونه . اما کيف مي ده . گاهي بلند بلند مي خنديم . گاهي هم من گريه مي کنم. کلا هم سعي مي کنم اصلا جاي کسي خالي نباشه که «‌اين » مي گه :
- تو چرا بزرگ نمي شي ؟!!!!
------------------------
از اين پرسيدم :
- کسي تو دنيا هست که « اين » نداشته باشه ؟
- اوهوم
- مگه مي شه ؟
- آره ، بعضي ها کم دارند، بعضي ها هم اصلا ندارند.
- همه « او » دارن؟
- اونهم بعضي ها دارن و بعضي ها ندارن
- منهم گاهي گاهي
- کدومش مهم تره
- هر کدوم يه جور
- دوباره مي خواي بگي ، هر کدوم را داشته باشي ، دلت اون يکي رو بيشتر مي خواد؟!
- آره . اولش فقط «‌اين » بود. تا اينکه آدم دلش حوا را خواست.
- من قصه اش رو بلدم. مارک تواين نوشته . آخرش هابيل مي ميره .
- اوهوم.
--------------------------
ديشب که بدترين خواب دنيا رو ديدم، اين نشست بغل دستم و با هم اينقدر سقف رو نگاه کرديم تا چشمهاي من بسته نشه.
-------------------------
ديروز دلم يه جا گفت تترق و بعد ديگه نگفت تاپ تاپ.
ديگه ديدم از دست « اين » هم کاري ساخته نيست. زنگ زدم به « او» که نبود. اما بالاخره زنگ زد و دلم حالا يه جور خوبي مي گه تاپ تاپ تاپ ....
من عاشق « او » هستم.
-------------------------
امروز فهميدم که شوخي هاي من خيلي الکيه. ديگه عمو رضا هم شاکي شده بود. اصلا نفهميد که دارم شوخي بي مزه مي کنم. من رو بگو که مي خواستم براي هالووين دلقک شم.
-------------------------------

0 Comments:

Post a Comment

<< Home