Thursday, February 19, 2009

و چهار صباح بعد از تولد.....


شبیه به آفتابه فلزی آقاجون اینا .. خدا بیامرز.... همان که باید لبش را به زور کج می کردی تا شالاپ شالاپ جیشت را بشوری و مشتی خانومشان که گوش می ایستاد و می گفت گلی خانم بیا این دخترت مستراح را روی سرش گذاشته بس که تلق تلوق آفتابه مان را در آورد.


امروز : « حیف که آفتابه آقاجون دم دستم نبود، چنان می زدم توی ملاجت که صدای بز در بیاوری در جواب صبح به خیرم. »


لای سینه مادر بزرگ بوی سفید آب می داد به قدر یک حجم پر از ریه های چهار سالگی.


امروز: « EMPORIO ARMANI »


گربه بازی و قایم شدن توی گلخانه و کشف ، تخیل، تضاد و بالاخره همدستی برای فهم فرق دول و دودول.


امروز: «‌ملاج، قنج، بز، کوفت، همو جور، کشف، پیچ و پلاس، تخیل، ... یادم تو را فراموش تا دم دمهای هم آغوشی»