Saturday, May 28, 2005

خسته شده . از اين که شبها خواب او را مي بينه
خواب او را که مهربان است و به شدت همراه .
مي گويد اينها همه خواب است .
مي گويم در عوض خوابهايت آرام است .
مي گويد : نه ، وقتي خوابهايت خوب است اما خيلي دور از واقعيت . صبح که بلند مي شي احساس بدي داري. احساس خيانت . خيانت شب به تو. بي اعتنايي روز. دهن کجي ذهن . احساس ضعف . انگار که دروغي برملا شده باشد.
مي گويم از کابوس که بهتر است .
مي گويد کابوس شرافتش بيشتر است . مثل شوخي است . مثل فيلم ترسناک است . بلند که مي شوي يک نفس عميق مي کشي که همه اش خواب بود. بلند مي شوي و احساس قدرت مي کني که خوابهايت اينقدر قوي است و ذهنت اينقدر داستان پرداز.
مي گويم اما من را خسته مي کند. تمام روز حس خستگي و وحشتش همراهت است.
مي گويد بهتر از حس حماقت است .
مي گويد:‌تمام روز فکر مي کنم که خيلي احمق و ذليلم که خواب مي بينم که او دوستم دارد.
مي گويم آن روانشناس مي گفت که خوابهايت ذهن توست .
مي گويد: گفتم که ذهنم خيانتکار است و لعين
مي گويم : نه ، ذهنت يعني تو . دلت يک دوست ، يک عاشق، يک مهربان مثل او را مي خواهد براي همين وقتي مي خوابي تمام تصويرت پر مي شود از او
مي گويد : تو هم دلت مرگ ، تصادف ، شورش ، خيانت ، پرواز ، جا ماندن، امتحان و... مي خواهد براي همين وقتي مي خوابي تصويرت پر مي شود از آن .
چند دقيقه اي طول مي کشد تا بگويم : نه ! دلت نمي خواهد. اما وقتي در کل روز چيزي هست که پنهانش مي کني يا بهش فکر نمي کني ، وقتي مي خوابي از دستت در مي رود. گاهي درست به همان شکل و گاهي به شکلهاي ديگر در خوابت ظاهر مي شود.
يه حالتي شبيه ناباوري مي گيرد. مي چرخد و سرش را توي بالش فرو مي کند.
انگار زمزمه کرد.
من دلم امنيت مي خواهد. خواب و بيداري هم سرش نمي شود.
ديگر دير شده که چيزي بگويم .