Saturday, June 28, 2003

اينجا براي نوشتن خيلي تاريك است .
چشم چشم را نمي بيند. اما اين درد ، اين خيال دست از سرم بر نمي دارد .
مثل تجسم تركيب ژله و خامه مي ماند . ( و همينقدر نامتجانس)
مرا تحريك مي كند ، به اشتها مي آورد.
مزه مزه اش مي كنم ، مي بلعمش ، مي نويسمش
بعد تمام مي شود. شايدم اين قند هضم شده .
دفع شود ، شايد هم جذب شود.
چربي شود، پيه شود . بچسبد به تن ذهنم .

Thursday, June 26, 2003

- غريبه ، من به دوستم غبطه مي خورم
- !
- آخه او هم براي خودش غريبه اي دارد.
-!
- غريبه ي او يك روز تو بودي ، امروز غريبه مال اوست . من تو را دارم .
-!
- غريبه او با او نظر بازي دارد ، با او شوخي دارد
-!
- تو چرا با من شوخي نمي كني ؟
-!
- براي عشق زود است ، قبول
براي معاشقه زود است ، قبول
چرا شوخي نمي كني ؟ چرا نظر بازي نمي كني ؟
-!
- غريبه كسي از راه مي رسد ها .
با تو آشنا مي شود.
تو را از غريبي در مي آورد ها !
-!
- شوخي مان مي رود تا قيامت ها !
-!
- نظربازي مان سهم ديگران مي شود ها !
-!

Wednesday, June 25, 2003

اين ليوان خالي كه دم گيلاس افتاده توش منو ياد تو مي اندازه .
اين آهنگ هم همينطور .
اين آخرين آهنگي است كه تو به من هديه كردي !
خودت يادت نيست .
چون اين عشقي كه تو به من داري رو هم خودم تخيل كردم .
ولي هيچ كس رو بهتر از تو براي اين تخيل پيدا نكردم .

Monday, June 23, 2003

بحثشون بالا گرفته بود. اين مساله حل نشدني بود و درتمام مدت بحث زن فقط به شجاعتي كه مشق مي كرد مي انديشيد . هر دو تا دست و پا مي زدند . پذيرش آسان بود. قرار چيز ديگري بود. مرد دربهتي پنهان جدال را به نابرابري مي كشاند . زن در شجاعتي مبهم عنادش را به رخ مي كشيد . زنگ تلفن بحث را منقطع كرد. مرد براي حسن ختام بهتش ضربه نهايي را نواخت :
- اين بحث به جايي نمي رسد .
دير شده بود . به ضيافت شبانه دعوت بودند .زن خم شده بود جلوي آينه وداشت پشت چشمش يك خط باريك مي كشيد ، بعدش با اون برس كوچك شروع كرد به حالت دادن به مژه هاش . چند بار خطهاي سرازير شده روي گونه هايش را پاك كرد . دوباره از سر كشيد . موهاي خيس از حمام آمده ، فر خورده بودند دور شانه هايش . پيراهن حريرش را بر تن كرد و از در بيرون زدند . بغض با بوي سرمه هجوم مي آورد. تا مقصد نگريست از خودش قول مي گرفت كه شجاع باشد ، كه گريه نكند ، كه مقاومت كند .
وارد مهماني شدند . اينهمه دير رسيده بودند ،ولي فقط دو سه تايي از مهمانان آمده بودند . آنهم دو سه تايي آشنا ، دو سه تايي صميمي ، يا حداقل كم اهميت براي حفظ ظاهر . درگوش ميزبان زمزمه كرد كه امشب مست مي كنم .
قوطي گرم ودكا را بازكرد، بي يخ ، بي هيچ مزه اي ، داغ و تلخ فرو داد . كي همه مهمانها آمدند . از ته سالن تا سه مي شمرد ، قدمهايش را محكم مي كرد ، با آن كفش پاشنه بلند مشكي ، خط مستقيمي در ذهنش مي كشيد و روي آ ن قدم بر مي داشت . به ته كه مي رسيد . دستش را به چيزي به كسي حلقه مي كرد. آن شب رقصيد . ياد روزهايي كه زوربا بود. بعد نشست . كنار يك دوست قديمي . شوخي كردند . خط مستقيم را كشيد . بلند شد كه برود. دستي دور دستش حلقه شد . پرت شد روي مبل ،
- بلند نشو ، رفيق . بشين پيش خودم
- خيلي مستم ؟
- هيسسسسسسس
مستي مي گرداندش ، مي چرخاندش . دوباره رقصيد . مرد نشسته با نگاهي پنهان مراقبش بود. از اين مراقبت تكراري عصباني مي شد. بلند مي شد و دوباره و دوباره مي رقصيد . رفت در آشپزخانه قوطي خالي را انداخت توي سطل . از آن دختر وپسر عاشق پرسيد ،
- من خيلي مستم ؟
و آنها صميمانه از مستي هايشان برايش گفتند . از اين كه ديگران مهم نيستند. از اينكه در اينهمه مستي نگران ديگران نباشد.
قهوه سرد نوشيد . بي سرو صدا به دستشويي رفت . بالا آورد. از بالا آوردن هم مي ترسيد . اما اين بار انتخابش كرده بود. ديگر بس بود. هر چه مستي و ناراستي بود بس بود و هر چه مستي و راستي . شجاعت در اوج مستي دوباره رفته بود. از قضاوت ديگران مي ترسيد . از قضاوت آن مردك مهمان كه روح دوستش را دست كاري مي كرد . از قضاوت دختري كه به شكل يك قديس قرمز پوش كنار مرد نشسته بود و دستهايش روي رانهاي مرد در حركت بود. از چيزي به نام آبرو. اين مستي و شوري كه او داشت ، بايد در خيابانهاي يك شهري در غربت به سر مي شد . در يك بار پر از آدم مست . نه ميان اين همه آدم آشنا ، نه ميان اين همه نگاه پر انتقام .
صبح بيدار شد . لباسهاش را از گوشه كنار جمع كرد . روي آستين پيراهن حرير ، يك لكه قهوه اي بزرگ افتاده بود . لكه اي كه شب نديده بود. اثري از قهوه سرد بالا آورده همراه با دنيايي ودكا . زل زده بود به لكه و فكركرد كه اين لكه را بعدا خواهد شست .
-------
امروز دوباره خم شده بود جلوي آينه ، به خودش نگاه مي كرد . مردك مهمان همه جا صحبت از قديسي دختر قرمز پوش و فاحشگي زن كرده بود. زن به صورت خود خيره شده بود و دربرابر چشمانش خطوطي روي آينه شكل مي گرفت . خطوطي كه مثل يك آرايش تند روي صورتش نشست . ياد مشق آن شب افتاد ، ياد شجاعت ، ياد بهت مرد ، ياد دوستي كه به نشستن دعوتش مي كرد . ياد آن رقص دونفره با زوربايي ديگر ، ياد لكه قهوه .
مشق امروزش انتقام بود. انتقام براي قضاوتي كه رنجش مي داد. راه رفتنش قضاوت شده بود، موهاي فر خورده قضاوت شده بود. همه آنچه از سرمستي شكل گرفته بود ،قضاوت شده بود. اما ......
-------
خم شده بود جلوي آينه ، زل زده بود به تصوير بي حركت خودش . فردا ديگر تكليف چه خواهد بود. ياد وقتي افتاد كه دوسه خط درميان رج مي زد . معلم هيچ وقت نفهميد ؟!
اين انتقام هم جان مي داد براي رج زدن .
كسي هيچ وقت نمي فهميد !

Sunday, June 22, 2003

- چرا تا من انگشتم را مي ذارم روت و شروع مي كنم به بازي كردن ، پيچ مي خوردي ، مي افتي ، قل مي خوري و مي ري پشت اون پايه ي ميزي كه يك غريبه پشتش نشسته قايم مي شي ؟
مگه ديروز من همه اين قصه را نگفتم ؟
مگه براي برداشتنت خيز نرفتم زير ميز ؟
مگه سرم نخورد زير ميز ؟
مگه غريبه زير لب چيزي نگفت ؟
مگه هزار بار ديگه هم بيفتي ، اين من نيستم كه بايد زير بار اين همه نگاه پرسشگر به دنبالت بيايم ؟
اين بار نمي ياما !!


لطفا اگه دل كسي مي خواهد كه با من باشد ، تعارف كند . اصراركند .
و اين كاررا به همان شدتي بكند كه من براي نبود تو گريه مي كنم .

از اين مدل فلسفي بافي ها كه كاري نداره :

درانتخاب دوست وسواس داشته باشيد .
درانتخاب دوست وسواس نشان ندهيد.
درانتخاب معاشر وسواس نداشته باشيد.
درانتخاب معاشر وسواس نشان دهيد.

ببين مي توني با اون غريبه دوست شي ؟
اقلا معاشرت كني !

بالاخره فهميدم كه چي كار كنم !