اينجا براي نوشتن خيلي تاريك است .
چشم چشم را نمي بيند. اما اين درد ، اين خيال دست از سرم بر نمي دارد .
مثل تجسم تركيب ژله و خامه مي ماند . ( و همينقدر نامتجانس)
مرا تحريك مي كند ، به اشتها مي آورد.
مزه مزه اش مي كنم ، مي بلعمش ، مي نويسمش
بعد تمام مي شود. شايدم اين قند هضم شده .
دفع شود ، شايد هم جذب شود.
چربي شود، پيه شود . بچسبد به تن ذهنم .
Saturday, June 28, 2003
Previous Posts
- - غريبه ، من به دوستم غبطه مي خورم - ! - آخه او ه...
- اين ليوان خالي كه دم گيلاس افتاده توش منو ياد تو م...
- بحثشون بالا گرفته بود. اين مساله حل نشدني بود و در...
- - چرا تا من انگشتم را مي ذارم روت و شروع مي كنم به...
- لطفا اگه دل كسي مي خواهد كه با من باشد ، تعارف كند...
- از اين مدل فلسفي بافي ها كه كاري نداره : درانتخاب...
- بالاخره فهميدم كه چي كار كنم !
- خشك شدن يعني اينكه بالش و ملافه ات رو برداري بري ج...
- من فقط براي خوردن يك قهوه وارد كافه شدم ، از قد و ...
- من از آن غريبه خوشم مي آيد. از آن غريبه كه بي صدا ...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home