Thursday, June 19, 2003

خشك شدن يعني اينكه بالش و ملافه ات رو برداري بري جلوي پاي تلويزيون ، زل بزني به اون صفحه هر چند اينچ كه مي خواد باشه . خوابت ببره و خواب ببيني كه يك كوهي است كه درست وسط محله شما بنا شده و بالاي كوه بايستي و براي بغل دستي ات ، از تغييرات كوه درچند سال اخير صحبت كني . چشمهاتو باز كني . يك درد عجيبي رو زير باسن و دنده هات احساس كني . نيمچه غلتي بخوري و درد را زير دستت بكشوني . حالا آن درد رو بچسب .
آن درد همون خشك شدن است . روي زمين . يك دستت هم سرخورده باشه روي سنگ . يك لكه كبود . آخ آخ ! اين درده كه مهره هاتو قفل كرده . عمرا تو اين حالت بتوني لبخند بزني ، چرا گاهي مي شه . اگه چشمهات رو باز كني و يادت نياد كه با چه فكر نحسي خوابيدي شايد لبخند بزني ، يك نفر رو پيدا كني كه خوب با پشتت بازي كنه . درد رو ذره ذره ، چيكه چيكه با سر انگشتاش بكشه بيرون . تلويزيون رو كي خاموش كرد ؟ نكنه رفيقم جنهاشو فرستاده ؟ كاش يكي شون شب همين جا مي موند . راستي نمي دونم " ن " تو خواب ديشب چي كار مي كرد. يك نامه باز كرد . يواشكي خوند . من پشت سرش رفتم . نامه رو انداخته بود تو چاه مستراح . دست كردم درآوردمش ! خوندمش . يك چيزي درباره من نوشته بود. درطبقه منهاي سوم اون ساختمان قديمي پيداش كردم . عاشقانه ازم خجالت مي كشيد .
چرا ساختمان ديشبي به جاي اينكه سه طبقه بره بالا ، سه طبقه مي رفت پائين ؟! من كه حالم خوب نبود. بازم مشكل لباس داشتم . لباسم بد بود. بعد اين درده شروع شد . ببين اينجا ،دستتو بده به من ، آ ، اونورتر ، آهان . درست همين محدوده تير مي كشه . خشك شدم .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home