Saturday, June 14, 2003

قاشق را پرت كرد وسط ميز . صندلي رو كشيد عقب ، از روي صندلي بلند شد .
خجالت بكش ، زدي بشقاب رو شكستي . ديوونه ، يك ذره مغزتو بكار بنداز .
من و تو بدرد هم نمي خوريم . اين به اين معني نيست كه دوستت ندارم يا دوستم نداري .
روش رو كه برگردوند . چشمهاش افتاد به رون مرغ كه برق طلائي روغن و زعفرون داشت .
صندليشو كشيد عقب . نشست . رون رو به نيش كشيد.
صندلي رو كشيدم عقب . بلند شدم . اگه مرغ طلائي نبود. الان بحثمون به يه جايي رسيده بود.
لاي انگشتام رو نگاه كردم . سيگار دود مي شد. با ولع پك آخر رو زدم .
اگه سيگار نبود...


0 Comments:

Post a Comment

<< Home