Thursday, June 12, 2003

يك چيزهاي سبكي بودن عين پر ، اما پر نبودن . عين قاصدك بودن ، سفيد . سبك و پرواز مي كردن . از جاشون بلند مي شدن و مي آمدن به سمت من . مي رفتن مي نشستن روي حنجره ام . من سرفه ام مي گرفت . داشتم خفه مي شدم .
بيدار شدم . سرم رو از روي بالش بلند كردم . سرفه . سرفه .سرفه . ليوان آب رو برداشتم و يك قلپ آب خوردم . دوباره چشمهام رو بستم . دوباره از اول . چند تا چند تا پرواز مي كردن و مي آمدن روي حنجره ام .
بلند شدم . بالش و پتو رو برداشتم . رفتم توي حال خوابيدم . نفس عميق مي كشيدم . صداي خس خس نفسهام رو گوش كردم . صداي بچه گربه مي داد. خيلي بد بود. من مي دونستم تقصير من نيست . تقصير سيگار نبود. تقصير اين سبكهايي بودكه پرواز مي كردن و روي حنجره ام مي نشستن .
×××
ازم ايراد نگير . باشه ؟
چون دلم مي خواد قصه تعريف كنم . قصه خودم . قصه اون شب باروني ، قصه اون رفيق شفيق ، قصه مخمل كه بي قصه شده ، قصه نردبان ، قصه مسافر ،قصه گرماي جاده ....
پس
يكي بود يكي نبود
منتظر شد تا در سنگين آهني به آرامي بسته شد. پله ها رو سريع رفت پائين . توي كوچه بود. سيگارشو با فندك بنفش روشن كرد. اصلا حالش خوب نبود. هم مست بود هم هشيار. اين چي بود كه مستي شو ازش مي گرفت ؟
....
يكي بود يكي نبود.
منتظر شد تا درسنگين آهني به آرامي بسته شد. دنده دو ، پر شد . دنده سه . با همون سرعت پيچيد تو كوچه باريكه . نيم ساعت براي اينكه تا اون سر دنيا بري . يكي منتظرش بود. شايد ، شايد هم منتظر نبود. هيچ معلوم نبود اين جاده آفتاب خورده داغ رو براي چي با اين سرعت مي رفت .
......
يكي بود يكي نبود
بالاخره قرار گذاشت . دربرابر اصرار و پافشاري كم مي آورد. خودش اسمش رو مي ذاشت ، صراحت ....
......
يكي بود يكي نبود
آن روز با يك سوال ساده شروع شد : نيمرو مي خوري ؟
با يك جواب پيچيده تمام شد. نه !

0 Comments:

Post a Comment

<< Home