Saturday, April 19, 2003

اگه پشه خلق نمي شد ، الان بايد يه موشكي اختراع مي شد كه بتونه با كمتر از يك گرم وزن از فاصله بين گوش و بالش با سرعت بالا رد شه و بگه : ويز

دو سه روز حوالي تولدم خيلي حالم بد بود . عين يك سگ . اصلا ربطي به تولدم نداشت . ولي وقتي يادم مي آمد كه تولدمه . سگ تر مي شدم . امروز تولد دوستمه . آنقدر سگ شده كه بيا و ببين . ديشب جن گير شدم و ترسوندمش . زد زير گريه . بغلش كردم و شانه هام خيس خيس شد . حالا هم راه مي ره به امروز بد و بيراه مي گه كه امروز هم يك روز گهي است مثل بقيه روزها . زنگ زده به مامانش و مي پرسه كه در چه ساعتي به دنيا اومده ؟ وقتي مي فهمه كه 24 سال پيش فقط چند ساعتش بوده . فقط مي گه : اه ، داشتم ونگ مي زدم !
وقتي دلتون مي خواد يكي رو از ته دل خوشحال كنيد ، چي كار مي كنيد ؟ مخصوصا در روزي كه يك روز گهي است مثل بقيه روزها . مخصوصا در روزي كه زير بار مسائل خودتون دارين مي زاين . مخصوصا در روزي كه هيچ فرقي با روز تولد خودتون نداره .


Friday, April 18, 2003

لعنت به آميرزا ، از روزي كه پاشو توي اين محله گذاشت . نحسي رو با خودش آورد . اصلا كي فرستاده بود دنبالش ؟ يك محله سوت و كور ، كه هر از گاهي يكي با يكي سلام و عليكي مي كرد . يك محله بي اسم و رسم . يك محله كه تا دلت بخواد درخت چنار قديمي داشت . تو حياط هر خونه هم اقلا يك درخت خرمالو پيدا مي شد . پائيز از مدرسه كه بر مي گشتم ، از سر ديوارها دايره هاي نارنجي زده بود بيرون .
لعنت به آميرزا، از روزي كه پاشو تو اين محله گذاشت . سه تا درخت چنار بلند رو قطع كرد تا جا براي پارك كردن بنز قديمي اش باز كنه . اگر مهمان از همه جا بي خبري ماشينش رو جاي بنز قرمز آميرزا پارك مي كرد .صداي نعره اش تا صد تا كوچه اون طرف تر مي رفت . بعد هم انگشتش رو مي كرد تو چشم زنگ درو همسايه كه بالاخره صاحب ماشين پيداش بشه .
لعنت به آميرزا، با آن دختراش و دو تا پسرش . كلا زياد بودن . سه تا دختر و سه تا داماد . يك عالمه نوه . دو تا پسر و يك عروس . از اين لشگر آدم فقط يك پسر و يك عروس بودن كه آرام و بي صدا رفت و آمد مي كردند. ممد پسر كوچك آميرزا بود . وقتي بچه ها تو كوچه دوچرخه سواري مي كردن ، جلوي دخترها رو مي گرفت و بهشون بدو بيراه مي گفت. همون بود كه يك روز به من گفت كه ديگه خونه علي رضا اينها نرم . دفعه بعد كه رفتم . به باباي علي رضا گفت كه مواظب ما باشد. اون روز با دوچرخه ام كه از كنارش رد شدم ، زير لب بهش فحش دادم . ممد آميرزا اينها هم دو شب بعد سر كوچه دستم رو پيچوند و گفت دختر بايد عفت داشته باشد . چشمهاش سياه و درشت بود و زير بغلش بوي تند عرق مي داد .
لعنت به آميرزا ، درست همون روزي كه با توران خانوم خواهر زاده اش،تينا رو آورد دم در كه با ما همبازي شود . محبوبه آمد . بچه اش بغلش بود و اشك توي چشماش جمع شده بود. با تينا دعوامون شد . شب توران خانوم اينها از اون مهموني هاي قاطي پاطي و ضد انقلابي داشتند . آميرزا زنگ زد داماداش كه توي كميته محل بودند آمدند . مهماني رو بهم زدندو رفتند. صبح توران خانوم با مامان من دعوا كرد كه تينا گفته دختر شما زنگ زده به كميته . ديگه توران خانوم جواب سلام ما رو هم نمي داد .
لعنت به آميرزا ، اون روز كه توي خيابون با علي رضا ازدانشگاه بر مي گشتيم . كميته ما رو گرفت . ما را بردند مسجد محله . ممد آميرزا ريش گرو گذاشت تا مارو آزاد كنند .
شب دختر آميرزا به مامانم گفت ، ممد ما خيلي به دختر شما مي ياد.
لعنت به آميرزا، فرداي اون روز مامانم دم نانوايي خانوم آميرزا رو ديده بود . براي بعد از محرم صفر قرار گذاشتند. امتحانهاي پايان ترم رو دادم . محرم و صفر تمام شد.
لعنت به آميرزا ، براي ممدشون يه رنو خريد . بنز قرمز رو گل زدند . سر عقد چادر سفيد سرم كردند. يك دستبند دستم كردند كه يك عالمه سكه بهش آويزون بود.
لعنت به آميرزا ، ممد آميرزا صبح ها مي رفت سرپرستي حراست كارمي كرد و شبها هم سرراه يك شاخه گل مي خريد و مي اومد خونه .
لعنت به آميرزا، ديروز مرد. امروز صبح كه مي خواستند خاكش كنند ، سه تا نهال چنار رو كندند تا جا بشه . ممد آميرزا از حاج آقا نامه آورده بود كه آميرزا رو كنار امام زاده خاك كنند .

Tuesday, April 15, 2003

دو، سه روزه كه هر وقت از جلوي آينه رد شدم ، يك ترمز زدم ، يك دنده عقب ، يك نگاه تو آينه و بعد
خيلي بلند و رسا ، جوري كه خوبه خوب شنيده شه ، گفتم : سلام الاغه عزيز ، حالت چطوره ؟
تا حالا سابقه نداشته اينقدر با خودم مهربون باشم .